امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/افسانه سرای شکرین گفت
ظاهر
افسانه سرای شکرین گفت | ز الماس زبان، گهر چنین سفت: | |||||
کان گوشه نشین روی بسته | بودی همه وقت دل شکسته | |||||
پرداخته دل ز صبر و آرام | گشتی همه شب چو ماه بر بام | |||||
هنگام سحر، ز بخت ناشاد | چون ابر گریستی به فریاد | |||||
ناگاه شبی، ز بعد سالی | بگرفت ز اندهش ملالی | |||||
دید از نظر جمالش | دیوانهی خویش را به صد درد | |||||
کامد به نظاره خیال پرورد | نالید بسی ز زلف و خالش | |||||
گه شست به خون دل سرایش | گاه از مژه رفت خاک پایش | |||||
میخواند قصیدههای دل سوز | میکرد گله ز بخت بد روز | |||||
زان ناله که زد به خواب در یار | بینندهی خواب گشت بیدار | |||||
چون جست ز خواب تا نشیند | وان دیدهی خویش باز بیند | |||||
نی یار و نه آن وفا سگالی | بستر تهی و کنار خالی | |||||
لختی ز طپانچه روی را کوفت | خونابه ز رخ باستین روفت | |||||
آهی زد و سوخت پردهی راز | وز پرده برون فتادش آواز | |||||
در خانه همه مزاج دانان | بر بسته دهن چوبی زبانان | |||||
زان بیم که خواست زهره سفتن | کس زهره نداشت پند گفتن | |||||
چون، سبزهی این کبود گلشن، | آراسته شد، ز صبح روشن | |||||
آن مهد نشین، به جهد برخاست | بر پشت جمازه محمل آراست | |||||
بگشاد زمام را به تندی | کامد ز تکش صبا به کندی | |||||
میراند شتر به دشت پویان | آن گمشده را به خاک جویان | |||||
چون شیب و فراز را بسی جست | وز هر خاری چو گلبنی رست | |||||
دیدش، چو ز بن شکسته شاخی، | افتاده، میان سنگلاخی | |||||
بر پشتهی کوه پشت داده | بر بالش خار سر نهاده | |||||
آورده صباش بوی لیلی | مژگانش به خواب کرده میلی | |||||
او خفته و سر به خاکدانش | شیران شکار، پاسبانش | |||||
از بوی ددان صید فرسای | از کار بشد جمازه را پای | |||||
آن تشنه جگر، ز جان خود سیر | آمد سبک از جمازه در زیر | |||||
اندیشه نکرد از آن دد و دام | در خوابگهی رفیق زد گام | |||||
با عشق چو صدق بود هم دست | هر یک ز ددان به جانبی جست | |||||
او پهلوی یار خویشتن رفت | جان جلوه کنان به سوی تن رفت | |||||
افشاند غبارش از تن ریش | بنهاده سرش به زانوی خویش | |||||
از گریهی زار در مکنون | میریخت ولی بر وی مجنون | |||||
آن چشم که راه خواب میزد | بر عاشق خفته آب میزد | |||||
یعنی که ز گریهی گهر بار | زد بر رخش آب و کرد بیدار | |||||
باران چو نشاند سبزه را گرد | از خواب درامد آن گل زرد | |||||
مجنون که ز خواب دیده بگشاد | چشمش به جمال لیلی افتاد | |||||
از جانش برامد آتشین جوش | زد نعره و باز گشت بیهوش | |||||
بیمار که دارویش بتر کرد | دردش به طبیب نیز اثر کرد | |||||
او داشته دل، ولی سپرده | این، یافته جان، و لیک مرده | |||||
ار، خفته میان خاک مانده | این، بر شرف هلاک مانده | |||||
او، باخبر از گزند این غم | این، بی خبر از خود و ازو هم | |||||
آمد، چو دران قصاص هجران، | در هر دو، ز بوی یکدگر جان | |||||
جستند ز جا فرشته و حور | چون مرده به محشر از دم صور | |||||
مجنون ز جگر نفیر میزد | لیلی ز کرشمه تیر میزد | |||||
گشت آن پری از دو چشم غماز | دیوانه خویش را فسون ساز | |||||
از ساعد و زلف کرد تسلیم | زنجیر ز مشک و طوقش از سیم | |||||
چون بود دو دل یکی به سینه | یعنی که دو در به یک خزینه | |||||
تن نیز به یک سبیله شد راست | نقش دویی از میانه برخاست | |||||
در ساخت به مهر دوست با دوست | وامیخت دو مغز در یکی پوست | |||||
شد تازه دو چاشنی به یک خوان | شد زنده دو کالبد به یک جان | |||||
آسود، دو مرغ در یکی دام | وامیخت دو باده در یکی جام | |||||
آراسته شد دو تن به یک ذوق | افروخته شد دو دل به یک شوق | |||||
بودند، به یاری، آن دو هم عهد | آمیخته همچو شیر با شهد | |||||
چون حاجت دوستی روا شد | هر چیز که جز غرض، وفا شد | |||||
از بوس و کنار دل بیاسود | جز مصحلتی، دگر همه بود | |||||
از هر نمطی سخن شد آغاز | آمد به میان جریدهی راز | |||||
مجنون ز نشاط یار جانی | بگشاد زبان به در فشانی: | |||||
کای از خم زلف عنبرین تاب | بر بسته به چشم دوستان خواب | |||||
عمری، در تو بدیده رفتم | عمری دگر، از غمت نخفتم | |||||
امروز که بعد روزگاری | بادی خوشی آمد از بهاری | |||||
ز آسایش دل ربود خوابم | ناگه به سر آمد آفتابم | |||||
در خواب چنان نمود بختم | کاختر به فلک نهاد رختم | |||||
بر تخت من و تو روی بر روی | چون موج دو چشمه بر یکی جوی | |||||
خوابم چو ز پیش پرده برداشت | تعبیر نظاره در نظر داشت | |||||
تا روز قیامت ار بود تاب | نتوان خفتن، به یاد این خواب | |||||
لیلی، که دو خواب هم عنان دید | بیداری بخت را نشان دید | |||||
اول بگزید لب به دندان | پس باز گشاد لعل خندان | |||||
دوشینه خیال خود کم و بیش | آن آینه را نهاد در پیش | |||||
چون عکس دو آینه یکی بود | رفت، ار به یگانگی شکی بود | |||||
آن هر دو، چو بخت خویش بیدار | زان خواب عجب، به حیرت کار | |||||
افسانهی خواب چون به سر شد | بیداری هجر پرده در شد | |||||
هر یک ز شب سیاه بی روز | میکرد شکایتی جگر سوز | |||||
چندان غم دل شد آشکارا | کامد به نفیر سنگ خارا | |||||
چندان نم دیده رفت در خاک | کز تندی سیل شد زمین چاک | |||||
هر دو چو دو سرو ناز پرورد | ز آسیب خزان فتاده در گرد | |||||
مجنون ز خیال غیرت اندیش | میخواست برد ز سایهی خویش | |||||
زان آه که بیدریغ میزد | بر سایهی خویش تیغ میزد | |||||
وان یار یگانه وفا جوی | کشته به یگانگی یکی گوی | |||||
خود را چو نکرد ز آشنا فرق | میکرد به خون دو دیده را غرق | |||||
دو سوخته دل، بهم رسیده | سیوم نه کسی جز آب دیده | |||||
حوران ز نسیم شوقشان مست | بگشاده فرشته در دعا دست | |||||
از عشرت آن دو مست بیجام | در رقص درامده دد و دام | |||||
تیهو به عقاب راز گفته | یوسف به کنار گرگ خفته | |||||
جولان زده آهویی به نخجیر | بر گردن شیر بسته زنجیر | |||||
صیاد که تیر بیحد انداخت | بر صید کشید و بر خود انداخت | |||||
ساقی و حریف جام در دست | ناخورده شراب، هر دو سرمست | |||||
صبحی به چنین امیدواری | نشگفت شکوفهی بهاری | |||||
بر گنج رسیده دزد را پای | خازن شده و خزینهی بر جای | |||||
افزون ز طلب چو بافت مردم | شک نیست که دست و پا کند گم | |||||
مفلس که رسد به گنج ناگاه | ز افزونی حرص گم کند راه | |||||
آب از پس مرگ تشنه جستن | هم کار آید ولی به شستن |