| | | | | | |
|
چو مه در جلوه شد با نازنینان |
|
به خلوت رفت از آن خلوت نشینان |
|
|
نهان گشت از پی عاشق نوازی |
|
کز آب گل کند گل را نمازی |
|
|
حریر ابگون بر ماه بر بست |
|
به گیسو چشم بد را راه بر بست |
|
|
مکلل زیوری در خورد شاهان |
|
بهای هر دری خرج سپاهان |
|
|
بران بالای شهرا رای پوشید |
|
عروسانه ز سر تا پای پوشید |
|
|
ز بر پوشی ز مروارید شب تاب |
|
به دوش افگند چون پروین به مهتاب |
|
|
رخ از گلگونه چون گلنار تر کرد |
|
به یک خنده جهانی پر شکر کرد |
|
|
برون آمد چو از ابر آفتابی |
|
موکل کرده بر هر غمزه خوابی |
|
|
دولب هم انگبین هم باده در دست |
|
دو چشم شوخ هم هشیار و هم مست |
|
|
خمار نرگسش در فتنه جوئی |
|
میان خواب و بیداریست گوئی |
|
|
لبی از چشمهی حیوان سرشته |
|
هلاک عاشقان بر وی نوشته |
|
|
به لب زان خندهی شیرین مهیا |
|
حیات افزای مردم چون مسیحا |
|
|
ز مستی زلف را در هم شکسته |
|
هزاران توبه در هر خم شکسته |
|
|
تبی کز دیدن آن شکل و رفتار |
|
به بستی زاهد صد ساله زنار |
|
|
اشارت کرد سوی کار فرمای |
|
که از نامحرمان خالی کند جای |
|
|
پریدند آن همه مرغان دمساز |
|
تذروی ماند و پس در چنگل باز |
|
|
دو عاشق را فرار از دل برفتاد |
|
نشاط کامرانی در سر افتاد |
|
|
گرفته دست یکدیگر چو مستان |
|
شدند از بزمگه سوی شبستان |
|
|
نخست آن تشنه لب خشک بی تاب |
|
دهن را ز آب حیوان کرد سیراب |
|
|
چو فارغ شد ز شربتهای چون نوش |
|
کشید آن سرو را چون گل در آغوش |
|
|
چنان در بر گرفت ان قامت راست |
|
که نقش پرنیانش از پوست برخاست |
|
|
خدنگی زد بدان آهوی بد رام |
|
که خون پخته جست از نافهی خام |
|
|
به تیزی در عقیق الماس می رانند |
|
نهالی در شکاف غنچه بنشاند |
|
|
ز حلقه در دل شب تیر می جست |
|
که گلگونش به جوی شیر می جست |
|
|
نه جوی شیر بلک آن جوی خون بود |
|
رو از فرهاد پرسش کن که چون بود |
|
|
رهش بر سرمه دان عاج می شد |
|
ز میلش سرمه دان تاراج می شد |
|
|
خضر سیراب گشت اندر سیاهی |
|
چکید آب حیات از کام ماهی |
|
|
دهانش بر دهان و نوش بر نوش |
|
میانش بر میان و دوش بر دوش |
|
|
فرو خفتند هر دو سرو آزاد |
|
چو شاخ سیمین بر برگ شمشاد |
|