امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/ملک را بود زنکی پاسبانی
ظاهر
ملک را بود زنکی پاسبانی | ترش رخسارهای کژ مژ زبانی | |||||
چو دیو دوزخ از عفریت روئی | چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی | |||||
شهش خواند و عطای بی کران کرد | به وعده نیز دامانش گران کرد | |||||
پس آنکه در غرض بگشاد لب را | که خسف ماه روشن کن ذنب را | |||||
شد آن دیوانهی بد خوش تابان | چو دیوی سوی آن غول بیابان | |||||
روان شد سوی فرهاد بد اختر | زبانی پر دروغ و چشمها تر | |||||
نشسته با شبانی قصه می گفت | کزینسان کوه چون ضایع توان سفت | |||||
گذشت از مرگ شیرین هفتهای بیش | رفیقش هم بران جان کندن خویش | |||||
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ | فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ | |||||
به زاری گفت بازم گو چه گفتی | که هوش از جان و جان از تن برفتی | |||||
جوابش داد مرد آهنین دل | که ای در سنگ مانده پای در گل | |||||
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت | ز بهر کالبد غمخور که جان رفت | |||||
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش | که برد آن کار فرما زحمت خویش | |||||
به خاک انداختند اندام پاکش | به آب دیده تر کردند خاکش | |||||
هزار افسوس از ان شاخ جوانی | که بشکست از دم باد خزانی | |||||
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد | نشان هوشمندی رفتش از یاد | |||||
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا | که جوی خود شد از سنگ آشکار | |||||
به جوی شیر در شد جوی خونش | دل که خون گرفت از بوی خونش | |||||
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت | میان خاک و خون افتاده می گفت | |||||
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی | به دردم می کشی در مان چه کردی | |||||
کنون کان دوست اندر خاک خواریست | من ار مانم نه شرط دوستداریست | |||||
من و راه عدم کاینجای کس نیست | ره من تا عدم جز یک نفس نیست | |||||
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد | در آمیزی به خاکش خاکم ای باد | |||||
همی گفت اینکه روزش را شب آمد | به تلخی جان شیرین بر لب آمد | |||||
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود | به مرگش واپسین شربت همان بود | |||||
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت | که تا شیرین کنان جانش برونرفت |