امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/درامد قاصد اقبال سرمست

از ویکی‌نبشته
  درامد قاصد اقبال سرمست به توقیع ابد منشور در دست  
  که خسرو چیست این حاد و خیالی که عالم پر شد و گنجینه خالی  
  نگویم دهر پر آوازه کردی که تاریخ سخن را تازه کردی  
  بدین رنگین خیالی پرنیان سنج بحیب هفت گردون ریختی گنج  
  ازین مشکین عبیر مغز پرور دم روحانیان کردی معطر  
  به پاسخ شکرین کردم زبان را که ای نامت حلاوت داده جان را  
  به گفتن نیست چندان آرزویم ولی چون باز می‌پرسی بگویم  
  خدایم داد چندانی خزینه که دریا زو بود یک آبگینه  
  اگر صد سال گردانند دولاب چه کم گردد ز دریا قطره‌ای آب  
  رها کن تا دراید هر که داند برد چندانکه بردن می تواند  
  ببر زین خانه رختم جمله بی مزد که رخت خود حلالت کردم ای دزد  
  به یک تحسینت ای همدم حلال است وگر دشنام گوئی هم حلالست  
  عروسی را که برقع کرده‌ام باز ندارد وسمه‌ای بر ابروی ناز  
  وگر بینی مکرر معین بکر ز سهو طبع دان نز سستی فکر  
  نظامی کاب حیوان ریخت از حرف همه عمرش درین سرمایه شد صرف  
  چنان درخمسه داد اندیشه را داد که با سبع شدادش بست بنیاد  
  ولی ترسیدم از گل خنده‌ی باغ که دانم رقص کبک از جستن زاغ  
  فراغ دل مرا از صد یکی بود هوس بسیار و فرصت اندکی بود  
  بدین ابجد که طفلان را کند شاد مثالی بستم از تعلیم استاد  
  گرش شیرین نخوانی باربد هست وگر جان نیست باری کالبد هست  
  گرم فرصت دهد زین پس خداوند کن حلوای او را تازه زین قند  
  گشاد او پنج گنج از گنجه‌ی خویش بدان پنج از مایم پنجه‌ی خویش  
  که تا گوید مرا عقل گرامی زهی شایسته شاگرد نظامی  
  نخست از پرده این صبح نشورم نمود از مطلع الا نوار نورم  
  پس از کلک چکید این شربت نو که نامش کرده‌ام شیرین و خسرو  
  بقا را گر تهی ناید خزینه سه گنج دیگر افشانم ز سینه  
  در آغاز رجب فرخ شد این فال ز هجرت شش صد و هشت ونود سال  
  وگر برسی که بیتش را عدد چیست چهار الف و چهارست و صد و بیست