امیر خسرو دهلوی (گزیده از خسرو و شیرین)/به نام نقشبندی لوح هستی
ظاهر
به نام نقشبندی لوح هستی | که بر ما فرض کرد ایزد پرستی | |||||
خرد را با کفایت کرد خرسند | سخن را با معانی داد پیوند | |||||
دو دل را کو به پیوند آشنا کرد | به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد | |||||
و گر خواهد دو تن را نام فراهم | به صد زنجیر نتوان بست با هم | |||||
چو تقدیر است ما را قطع پیوند | رضا دادم به تقدیر خداوند | |||||
چو وقت آید که این غم بر سر آید | مراد از بام و بخت از در آید | |||||
تو نیز ای دوست کازار منت خوست | چو روزی باشدم روزی شوی دوست | |||||
ز دوریت ار چه دورم از همه کام | چو افتاده است می سازم به ناکام | |||||
فرستادی به سوی من نهانی | سوادی پر از آب زندگانی | |||||
مفرح نامهای کز ذوق آن راز | امید مرده در تن زنده شد باز | |||||
دران پرسش که از یار کهن بود | فراوان ز آرزومندی سخن بود | |||||
شدم زانگونه با دولت هم آغوش | که خود را کردم از دولت فراموش | |||||
کنیز اویم ار دارد عزیزم | وگر خواهد گذارد هم کنیزم | |||||
امید از دوستی ما را چنان بود | که خواهم با تو دائم هم عنان بود | |||||
ز آمیزش که دارد نور با نور | نخواهی بودن از من یک زمان دور | |||||
گمان نفتاد کافتد خار خاری | به چشم دوستی زندک غباری | |||||
یقین شد کان وفا و مهربانی | فریبی بود بهر من زیانی | |||||
و گر نه بر کس این تهمت توان بست | که خودمی نوشی و خوانی مرا مست | |||||
خود از پیمان من بیرون نهی گام | مرا بر عکس بی پیمان نهی نام | |||||
کنی خود با هم آغوش دگر خواب | دهی گوش من بی خواب را تاب | |||||
خود اندازی به بازار شکر شور | ز خوی تلخ با شیرین کنی زور | |||||
ز شیرین روزهی مریم کنی بیش | پس از شکر گشایی روزهی خویش | |||||
چو از تنگ شکر برداشتی بند | نکردی یاد شیرین شکر خند | |||||
ز تهمت بی گناهی را منه خار | که نه گل دید ازین بستان نه گلزار | |||||
دلش روزی که پهلوی من آمد | نه من خواندم که خود سوی من آمد | |||||
کنون چندان که می رانم ز پیشش | تمنا بیش میبینم به خویشش | |||||
کسی کز بهر من کوشد به جانی | گرش ندهم دلی باری زیانی | |||||
دل او چون مرا میخواهد و بس | بلی خواهنده را خواهد همه کس | |||||
منم هر روز و این شبهای دی جور | تو شب خوش خسب ای چون روز من دور | |||||
من ار صد بار خود را بر تو بندم | چو باور نایدت بر خود چه خندم | |||||
همانم من کت اندر دل یقین است | رها کن گو چنین باش ار چنین است | |||||
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر | ترا روزی شکر بادا مرا شیر | |||||
چو نامه حتم شد پیک سبکخیز | ز شیرین بستد و دادش به پرویز | |||||
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت | عبارتهای شیرین در نظر داشت | |||||
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش | همی خواند و همی پیچید بر خویش | |||||
چو در خود خورد شور این سخن را | بشورانید غمهای کهن را | |||||
دلش از شور شیرین بی خبر گشت | وزان شوریدگی شوریده برگشت | |||||
به یاران گفت در یابید کارم | کنه بودن بیش ازین طاقت ندارم | |||||
نه شیرین باشد از شیرینی کار | که شیرین یار و من دور از چنان یار | |||||
بدان عزم از بساط بزم برخاست | جنیبت جست و ساز رفتن آراست |