| | | | | | |
|
ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد |
|
وز تگرگ روح پرور مالش عناب داد |
|
|
چشم مست او که مژگان را به قتلم تیز کرد |
|
خنجر زهرآب داده در کف قصاب داد |
|
|
دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد |
|
جان گریبان پاره کرد وخویش را برباد داد |
|
|
ترسم از پرده برون افتم چو گل کاین باد صبح |
|
زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد |
|
|
دارد اندر دل غباری گریه وقت تست هان |
|
کارکن اندر دش گر میتوانی کار کرد |
|
|
می کشد از چشم و خوشتر آنکه میگوید که خلق |
|
خود همی میرند کسی را چشم من کم میکشد |
|
|
ای که بر کندی دل از پیمان یاران قدیم |
|
گاهگاهت یاد باید کرد از عهد و داد |
|
|
محنت هجران ورنج راه و تشویق سفر |
|
اینهمه گویی نصیب جان مهجورم فتاد |
|
|
چند گویید ای مسلمانان که حال خود بگوی ؟ |
|
من همی گویم ولی از من که باور میکند ؟ |
|