امیر خسرو دهلوی (انتخاب از غزلیات)/روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
روز عید ست به من ده می نابی چو گلابکه از آن جام شود تازهام این جان خراب جان من از هوس آن به لب آمد اکنونبه لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشکاین زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب می حلالست کنون خاصه که از دست حریفدر قدح میچکد آب نمک آلود کباب هر که رابوی گل و می بدماغ است او راآن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متیندست همت زد و پیچید طناب اطناب هست ما را نازنین می پرستگو گهم بریان کند گاهی کباب نیم شب کامد مرا بیدار کردمن همان دولت همی دیدم به خواب بیخودی زد راهم از نی تا به صبحخانه خالی بود و او مست و خراب آخر شب صبح را کردم غلطزانکه هم رویش بد و هم ماهتاب زلف برکف شب همی پنداشتمکز بنا گوشش برآمد آفتاب ای چشمه زلال مرو کز برای تومردم چنانکه مردم آبی برای آب زین پیشتر پدیدهی من جای آب بوداکنون ببین که هست همه خون به جای آب زهی نموده از آن زلف و خال و عارض خوابیکی سواد و دوم نقطه و سیم مکتوب سواد و نقطه و مکتوب اوست بردل منیکی بلاو دوم فتنه و سیم آشوب بلا رفته و آشوب او بود ما رایکی مراد و دوم مونس و سیم مطلوب مراد و مونس و مطلوب هر سه از من شدیکی جداو دوم غالب و سیم مغلوب جدا و غالب و مغلوب هر سه باز آیدیکی غلام و دوم دولت و سیم مرکوب غلام و دولت و مرکوب با سه چیز خوش استیکی حضور و دوم شادی و سیم محبوب حضور و شادی و محبوب من بود خسرویکی شراب و دوم ساقی و سیم رخ خوب مرا ز ابروی تو شبهه میرود به نمازکه سجده میکنم و صورتست در محراب مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رختاز آن لب اربتوانی به شربتی دریاب بلای مردم اهل نظر بود چشمشبناز اگر بدر آید ز مکتب آن محبوب تاب زلفت سر به سر آلودهی خون من استگرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گرخرمنی ازگل بسوزی قطرهیی ندهد گلاب خط تو نارسته میبنماید اندر زیر پوستبر مثاب سبزهی نورسته اندر زیر آب مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنکمست چون گشتم ندانم چون تنک بود آن شراب گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تونیمهیی در سایه ماندو نیمهیی در آفتاب چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیبسگ زبان بیرون کند چون گرم گردد آفتاب شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشیدخواست بر خسرو و زندگی در میان بگرفت خواب تا گل از شرم رویت آب شودیک زمان برفگن ز چهره نقاب مثل خود در جهان کجا بینیکه در آیینه بنگری و در آب آرزو میکند مرا با توگوشه خلوت و شراب و کباب هر که دعوی کند ز خوبان صبرنشنود ( کل مدع کذاب ) زلف تو کژ پیچ پیچ هرسر موی کژتکژ بنشیند و لیک راست نگوید جواب بستهی زلف تو گشت روی دل من سیاهگور من آباد کرد خانهی چشمم خراب چند به وهم و خیال از لب تو چاشنیکام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب ؟ منم و قامت آن لب بر وای خواجه مذنتو درمسجد خود زن «والی ربک فارغب» به کرشمه ترا برو مکن از بهر خدا خمکه زمحراب تو برشد به فلک نعرهی یارب اگر این سوخته گوید سخن از بوس و کناریمکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب با خیال زلف و رویت چشم مننیمهیی ابر است و نیمی آفتاب زان لب میگون که هوش ازمن ببردخون همی گریم چو برآتش کباب پیش تو بگو کای بت سوزنده چو هندویمبرآینه ریز آنکه خاکستر هندویت