امیر خسرو دهلوی (انتخاب از غزلیات)/بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
ظاهر
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست | رهامکن که دلم را زغم رهایی نیست | |||||
دلم ببردی و گر سرجدا کنی زتنم | بجان تو که دلم را سر جدایی نیست | |||||
بریز جرعه که هنگامهی غمت گرم است | بگیر باده که هنگام پارسایی نیست | |||||
جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟ | ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت؟ | |||||
دل رقیب نسوزد ز آه من چه کنم | نمیتوان سگ دیوانه را وفا آموخت ؟ | |||||
چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را | به دست خود به گلو بسته ریسمان انداخت | |||||
کمال حسن تو جایی رسید در عالم | که خلق را بدو خورشید در گمان انداخت | |||||
درین غم که مبادا گره به تار بود | دران حریر که آن یار بیوفا خفته است | |||||
هلال عید جهان را به نور خویش آراست | شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست؟ | |||||
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال | که هر گهر که در او بود جمله در صحراست | |||||
به سرو باغ که بیند کنون که در هرباغ | هزار سرو بهر گوشهیی خرامان است | |||||
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز | نیست دل که اگر بست کودک دینه است |