اسیر/شعله رمیده
شعلهٔ رمیده
□
میبندم این دو چشم پرآتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلهٔ نگاه پریشانش
میبندم این دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو میکنم به خلوت و تنهائی
ای رهروان خسته چه میجوئید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده میدوید به دنبالش
او غنچهٔ شکفتهٔ مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزهزار شبزدهٔ چشمی
کاو را بخوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسهٔ خاموشش
با نالههای شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانهوار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
از ساغر لبان فریبائی
مستانه سرگذارد و آرامد
بر تکیهگاه سینهٔ زیبائی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه میبندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده میخندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعلههای حسرت و ناکامی
ای قلب فتنهجوی گنهکرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
میبندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او، دمساز
|