اسیر/راز من
راز من
□
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد، بیگانهئی شد یار من
بیگنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که میکاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه میپرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بیسبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفتهاست
گاه مینالد به نزد دیگران
«کاو دگر آن دختر دیروز نیست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«این زن افسردهٔ مرموز نیست»
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه میخواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که، کو، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو؟
دیگر آن لبخند شادیبخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده میدوزم بر او
بیصدا نالم که، اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم، چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا بر گویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایهٔ آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر مینالم که هیچ
الفتم با حلقهٔ زنجیر نیست
آه، اینست آنچه میجستی به شوق
راز من، راز زنی دیوانهخو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذرهای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرتآور بهر تو
آه، اینست آنچه رنجم میدهد
ورنه، کی ترسم ز خشم و قهر تو
|