اسیر/دعوت

از ویکی‌نبشته

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می‌دانم
چرا بیهوده می‌گوئی، دل چون آهنی دارم
نمی‌دانی، نمی‌دانی، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم، باده مرد افکنی دارم

چرا بیهوده می‌کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمی‌ترسی، نمی‌ترسی، که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری، شب غمناک خاموشی

بیا دنیا نمی‌ارزد باین پرهیز و این دوری
فدای لحظه‌ای شادی کن این رؤیای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

ترا افسون چشمانم ز ره برده‌است و می‌دانم
که سرتاپا بسوز خواهشی بیمار می‌سوزی
دروغ است این اگر، پس آن دو چشم رازگویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می‌دوزی