اسیر/خانه متروک
خانهٔ متروک
□
دانم اکنون از آن خانهٔ دور
شادی زندگی پرگرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان میدود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گوئی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیدهای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم میگذارد
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره بسوی عدم میسپارد
دانم اکنون کز آن خانهٔ دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
میسپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
میروم تا بدست آرم او را
|