پرش به محتوا

کلیات سعدی/گلستان/باب دوم

از ویکی‌نبشته
گلستان از سعدی
تصحیح محمدعلی فروغی

باب دوم – در اخلاق درویشان
حکایت‌ها: ۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴، ۱۵، ۱۶، ۱۷، ۱۸، ۱۹، ۲۰، ۲۱، ۲۲، ۲۳، ۲۴، ۲۵، ۲۶، ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۰، ۳۱، ۳۲، ۳۳، ۳۴، ۳۵، ۳۶، ۳۷، ۳۸، ۳۹، ۴۰، ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴، ۴۵، ۴۶، ۴۷، ۴۸.

باب دوم

در اخلاق درویشان


حکایت

یکی از بزرگان گفت پارسائی را چگوئی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی بطعنه سخنها گفته‌اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمیدانم

  هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیک مرد انگار  
  ور ندانی که در نهانش چیست محتسب را درون خانه چکار  

حکایت

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی مالید و می‌گفت[۱] یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم جهول چه آید

  عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم بطاعت استظهار  
  عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار  

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده

امید آورده‌ام نه طاعت و بدریوزه آمده‌ام نه بتجارت اِصنع بی ما اَنتَ اهله
  بر در کعبه سائلی دیدم که همیگفت و میگرستی خوش  
  می نگویم که طاعتم بپذیر قلم عفو بر[۲] گناهم کش[۳]  

حکایت

عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حَصبا نهاده همی گفت ای خداوند ببخشای و گر هر اینه مستوجب[۴] عقوبتم در روز قیامتم[۵] نابینا بر انگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم

  روی بر خاک عجز میگویم هر سحر گه که باد می آید  
  ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید  

حکایت

دزدی بخانه پارسائی درآمد چندانکه جُست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد[۶] گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

  شنیدم که مردان راه خدای دل دشمنان را نکردند تنگ  
  ترا کی میسر شود این مقام که با دوستانت خلافست و جنگ  

مودّت اهل صفا چه در روی و چه در قفا نه چنان کز پست عیب

گیرند و پیشت بیش میرند[۷]
  در برابر چو گوسپند سلیم در قفا همچو گرگ مردم خوار  
  هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد  

حکایت

تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت خواستم تا[۸] مرافقت کنم موافقت نکردند گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت[۹] دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می‌شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر

  ان لم اکن راکب المواشی اسعی لکم حامل الغواشی  

یکی زان میان گفت ازین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی بصورت درویشان[۱۰] برآمده خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد

  چه دانند مردم که در خانه کیست نویسنده داند که در نامه چیست  

و از آنجا که سلامت حال درویشان است گمان فضولش نبردند و بیاری قبولش کردند

  صورت حال عارفان دلق است این قدر بس چو روی در خلق است  
  در عمل کوش و هر چه خواهی پوش تاج بر سر نه و علم بر دوش[۱۱]  
  در قژاکند مرد باید بود بر مخنث سلاح جنگ چسود  

روزی تا بشب رفته بودیم و شبانگه بپای حصار[۱۲] خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت میرود[۱۳] و بغارت میرفت

  پارسا بین که خرقه در بر کرد جامه کعبه را جل خر کرد  

چندانکه از نظر درویشان غایب شد ببرجی بر رفت و دُرجی بدزدید تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته بامدادان همه را بقلعه درآوردند و بزدند و بزندان کردند از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم والسلامَةُ فی‌الوَحده

  چو از قومی یکی بی دانشی کرد نه کِه را منزلت ماند نه مِه را  
  شنیدستی[۱۴] که گاوی در علف خوار بیالاید همه گاوان ده را  

گفتم سپاس و منت خدای را عزّ وجلّ که از برکت درویشان محروم نماندم گر چه[۱۵] بصورت از صحبت وحید[۱۶] افتادم بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عُمر این نصیحت بکار آید

  بیک نا تراشیده در مجلسی برنجد دلِ هوشمندان بسی  
  اگر برکه‌ای پر کنند از گلاب سگی در وی افتد کند منجلاب  

حکایت

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون بطعام بنشستند کمتر از ان خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا

ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند
  ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی کین ره که تو میروی بترکستانست  

چون بمقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند پسری صاحب فراست داشت گفت ای پدر باری بمجلس سلطان در طعام نخوردی گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید

  ای هنرها گرفته بر کف دست عیبها بر گرفته زیر بغل  
  تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی بسیم دغل  

حکایت

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی[۱۷] و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة‌الله علیه نشسته[۱۸] بودم و همه شب دیده بر هم نبسته[۱۹] و مصحف عزیز بر کنار[۲۰] گرفته[۲۱] و طایفه‌ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانیی بگزارد چنان خواب غفلت برده‌اند که گوئی نخفته‌اند که مرده‌اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن[۲۲] که در پوستین خلق[۲۳] افتی

  نبیند مدعی جز خویشتن را که دارد پرده پندار در پیش  
  گرت چشم خدا بینی ببخشند[۲۴] نبینی هیچ کس عاجز[۲۵] تر از خویش  

حکایت

یکی را از بزرگان بمحفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند سر برآورد و گفت من آنم که من دانم

  کفیتَ اَذی یا مَن یعدّ محاسنی علانیتی هذا ولم تدر ما بَطن[۲۶]  
  شخصم بچشم عالمیان خوب منظرست وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش  
  طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش  

حکایت

یکی از صلحای لبنان که مقامات[۲۷] او در دیار عرب مذکور بود و کرامات[۲۸] مشهور بجامع دمشق درآمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید و بحوض درافتاد و بمشقت[۲۹] از آن جایگه خلاص یافت چون از نماز بپرداختند یکی ز اصحاب گفت من را مشکلی هست اگر اجازت پرسیدنست گفت آن چیست گفت یاد دارم که شیخ بروی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد امروز چه حالت بود که درین قامتی آب از هلاک چیزی نماند[۳۰] شیخ اندرین فکرت[۳۱] فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر برآورد و گفت نشنیده‌ای که خواجه عالم علیه‌السلام گفت لی مع الله وقت لا یَسعنی فیه مَلک مقرب ولا نبی مُرسل و نگفت علی‌الدوام وقتی چنین که فرمود بجبرئیل و میکائیل نپرداختی و دیگر وقت حفصه و زینب در ساختی مُشاهدَةُ الاَبرارَ بین اَلتجلی وَالاستتار می‌نمایند و

می‌ربایند
  دیدار می‌نمائی و پرهیز می‌کنی بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی  
  اُشاهد من اهوی بغیر وَسیلة فلیحقنی شَأن اَضلُ طَریقا[۳۲]  

حکایت

  یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ای روشن گهر پیر خردمند  
  ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی  
  بگفت احوال ما برق جهانست دمی پیدا و دیگر دم نهانست  
  گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی بر[۳۳] پشت پای خود نبینیم  
  اگر درویش در حالی بماندی سر دست از دو عالم بر[۳۳] فشاندی  

حکایت

در جامع بعلبک وقتی کلمه‌ای همی گفتم بطریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت بعالم معنی نبرده دیدم که نفسم در نمی گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه‌داری در محلت کوران ولیکن دَر معنی باز بود و سلسله سخن دراز در معانی این آیت که وَ نَحن اَقرَبُ الیه مِن حَبل الورید سخن بجائی رسانیده که گفتم[۳۴]

  دوست نزدیکتر از من بمن است وینت مشکل که من از وی دورم  
  چکنم با که توان گفت که او[۳۵] در کنار من و من مهجورم  
من از شراب این سخن مست و فضاله[۳۶] قدح در دست که رونده‌ای

برکنار مجلس گذر کرد و دور آخر درو اثر کرد و نعره‌ای زد که دیگران بموافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش کفتم ای سبحان‌الله[۳۷] دوران با خبر در حضور و نزدیکان بی‌بصر دور

  فهم سخن چون نکند مستمع قوّت طبع از متکلم مجوی  
  فسحت میدان ارادت بیار تا بزند مرد سخنگوی گوی  

حکایت

شبی در بیابان مکه از بی‌خوابی پای رفتنم نماند سربنهادم و شتربانرا گفتم دست از من بدار

  پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بُختی  
  تا شود جسم فربهی لاغر لاغری مرده باشد از سختی  

گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس اگر رفتی بردی و گر خفتی مردی

  خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت  

حکایت

پارسائی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگی داشت و بهیچ دارو به نمیشد مدتها در آن رنجور[۳۸] بود و شکر خدای عزّ وجلّ علی‌الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه میگوئی گفت شکر آنکه بمصیبتی گرفتارم نه بمعصیتی

  گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز تا نگوئی که در آن دم غم جانم باشد  
  گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد کو دل[۳۹] آزرده شد از من غم آنم باشد  

حکایت

درویشی[۴۰] را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود که دستش بدر کنند[۴۱] صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم گفتا بشفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم گفت آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید و الفقیر لایملک هر چه درویشانراست وقف محتاجانست حاکم دست ازو بداشت و[۴۲] ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه چنین یاری گفت ای خداوند نشنیده‌ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب

  چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده دشمنانرا پوست بر کن دوستانرا[۴۳] پوستین  

حکایت

پادشاهی پارسائی را[۴۴] دید گفت هیچت از ما یاد آید[۴۵] گفت بلی وقتی که خدا را فراموش می‌کنم

  هر سو دود آنکش[۴۶] زبر خویش براند و آنرا که بخواند بدر کس ندواند  

حکایت

یکی از جمله صالحان[۴۷] بخواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسائی در دوزخ پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن که مردم بخلاف این معتقد بودند[۴۸] ندا آمد که این پادشه بارادت درویشان ببهشت اندرست و این پارسا بتقرب پادشاهان در دوزخ

  دلقت بچه کار آید و مَسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار  
  حاجت بکلاه برکی[۴۹] داشتنت نیست درویش صفت باش و کلاه تتری دار  

حکایت

پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت خرامان همی رفت و می گفت

  نَه باَستر بَر سوارم نه چو اُشتر زیر بارم[۵۰] نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم  
  غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم  

اُشتر سواری گفتش ای درویش کجا میروی بر گرد که بسختی بمیری نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت چون بنخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید درویش ببالینش فراز آمد و گفت

ما بسختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی

  شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست  
  ای بسا اسب تیز رو که بماند که خر لنگ جان بمنزل برد  
  بس که در خاک تن دوستانرا دفن کردیم[۵۱] و زخم خورده نمرد  

حکایت

عابدی را پادشاهی[۵۲] طلب کرد اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من[۵۳] زیادت کند آورده اند که داروی قاتل بخورد و بمرد

  آنکه چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیاز  
  پارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله می کنند نماز  
  چون بنده خدای خویش خواند باید که بجز خدا نداند  

حکایت

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی‌قیاس ببردند بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود

  چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان  

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گوئی تا[۵۴] طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود گفت دریغ کلمه حکمت[۵۵] با ایشان گفتن

  آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد ازو بصیقل زنگ  
  با سیه دل چسود گفتن وعظ نرود میخ آهنی[۵۶] در سنگ  

همانا که جرم از طرف ماست

  بروزگار سلامت شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند  
  چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی بده وگرنه ستمگر بزور بستاند  

حکایت

چندانکه مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن[۵۷] جوزی رحمة‌الله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عُزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب ناچار بخلاف رای مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مجالست حظی بر گرفتم و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی

  قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را  
تا شبی بمجمع قومی برسیدم که در[۵۸] میان مطربی دیدم
  گوئی رگ جان می‌گسلد زخمه ناسازش ناخوش‌تر از آوازه مرگ پدر آوازش  

گاهی انگشت حریفان ازو در کوش و گهی بر لب که خاموش

  نهاج[۵۹] اِلی صوتِ الاغانی لطیبها[۶۰] وانت مُغنّ اِن َسکتَّ نطیبُ  
  نبیند کسی در سماعت خوشی مگر وقت رفتن که دم در کشی  
  چون در آواز آمد آن بر بط سرای کدخدا را گفتم از بهر خدای  
  زیبقم در گوش کُن تا نشنوم یا درم بگشای تا بیرون روم  

فی‌الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم و شبی بچند مجاهده[۶۱] بروز آوردم

  مؤذن[۶۲] بانگ بی هنگام برداشت نمی‌داند که چند از شب گذشته است  
  درازیّ شب از مژگان من پُرس که یکدم خواب در چشمم نگشته است  

بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم یاران ارادت من در حقّ او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقلم حمل کردند[۶۳] یکی زان میان زبان تعرّض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ بچنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی بر کف نبوده است و قراضه‌ای در دف

  مطربی دور ازین خجسته سرای کس دو بارش ندیده در یک جای  
  راست چون بانگش از دهن برخاست خلق را موی بر بدن برخاست  
  مرغ ایوان ز هول او بپرید مغز ما برد و حلق خود بدرید  

گفتم زبان تعرض مصلحت آنست که کوتاه کنی که[۶۴] مرا کرامت این شخص ظاهر شد گفت مرا[۶۵] بر کیفیت آن واقف نگردانی تا منش هم تقرب کنم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم گفتم بلی[۶۶] بعلت آنکه شیخ اجلم بارها بترک سماع فرموده است و موعظه بلیغ گفته و در سمع قبول من نیامده امشبم[۶۷] طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم

  آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد  
  ور پرده عشاق و خراسان[۶۸] و حجاز[۶۹]ست از حنجره مطرب مکروه نزیبد  

حکایت

لقمان را گفتند ادب[۷۰] از که آموختی گفت از بی‌ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن[۷۱] پرهیز کردم

  نگویند از سر بازیچه حرفی کزان پندی نگیرد صاحب هوش  
  و گر صد باب حکمت پیش نادان بخوانند آیدش بازیچه در گوش  

حکایت

عابدی را حکایت کنند[۷۲] که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی[۷۳] صاحب دلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضلتر بودی

  اندرون از طعام خالی دار تا درو نور معرفت بینی  
  تهی از حکمتی بعلت آن که پُری از طعام تا بینی  

حکایت

بخشایش الهی گم شده‌ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا بحلقه اهل تحقیق درآمد بیمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش بحمائد مبدل گشت[۷۴] دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعده اولست و زهد و طاعتش نا معول[۷۵]

  بعذر و توبه[۷۶] توان رستن[۷۷] از عذاب خدای ولیک می نتوان از زبان مردم رست  

طاقت جور زبانها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد[۷۸] جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که[۷۹] پندارندت

  چند گوئی که بد اندیش و حسود عیب جویان من مسکینند  
  گه بخون ریختنم بر خیزند گه ببد خواستنم بنشینند  
  نیک باشی و بدت گوید[۸۰] خلق[۸۱] به که بد باشی و نیکت بینند  

لیکن مرا که حسن ظن همگنان[۸۲] در حق من بکمالست و من در عین نقصان روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن[۸۳]

  اِنّی لَمستمر مِن عَین جیرانی وَالله یَعلم اسراری و اعلانی  
  در بسته بروی خود ز مردم تا عیب نگسترند ما را  
  در بسته چه سود و عالم الغیب دانای نهان و آشکارا  

حکایت

پیش یکی از[۸۴] مشایخ گله کردم که فلان بفساد من[۸۵] گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن

  تو نیکو روش باش تا بد سگال بنقص تو گفتن نیابد مجال  
  چو آهنگ بربَط بود مستقیم کی از دست مطرب خورد گوشمال  

حکایت[۸۶]

یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف[۸۷] گفت پیش ازین طایفه‌ای در جهان بودند بصورت پریشان و بمعنی جمع اکنون جماعتی هستند بصورت جمع و بمعنی پریشان[۸۸]

  چو هر ساعت از تو بجائی رود دل به تنهائی اندر صفائی نبینی  
  ورت جاه و مالست و زرع و تجارت چودل با خدایست خلوت نشینی  

حکایت

یاد دارم که شبی در[۸۹] کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه‌ای خفته شوریده‌ای که دران سفر همراه ما بود نعره‌ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من بغفلت خفته[۹۰]

  دوش مرغی بصبح می نالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش  
  یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید بگوش  
  گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش  
  گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و من خاموش  

حکایت

وقتی در سفر حجاز طایفه‌ای جوانان صاحبدل هم دم من[۹۱] بودند و هم قدم وقتها زمزمه‌ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی‌خبر از درد ایشان تا[۹۲] برسیدیم بخیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا درآورد اشتر عابد را دیدم که برقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد و ترا همچنان تفاوت نمی‌کند

  دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری[۹۳]  
  اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری  
  وَعِندَ هُبوب الناشراتِ عَلی الحمی نمیلُ غُصونُ البان لاالحجر[۹۴] الصلد  
  بذکرش هر چه بینی در خروش است دلی داند درین معنی که گوش است  
  نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست که هر خاری بتسبیحش زبانیست  

حکایت

یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد قایم مقامی نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو[۹۵] کنند. اتفاقاً اول کسی که درآمد گدائی بود همه عمر[۹۶] لقمه اندوخته و رقعه دوخته ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف بمنازعت خاستن گرفتند و بمقاومت لشکر آراستن فی‌الجمله سپاه و رعیت بهم برآمدند[۹۷] و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او بدر رفت درویش ازین واقعه خسته خاطر همی بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را عزّ و جلّ که گلت از خار برآمد و خار از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدی اِنَّ مَع العسر یُسرا

  شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیده درخت وقت برهنه است و وقت پوشیده  

گفت ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی

  اگر دنیا نباشد درد مندیم وگر باشد بمهرش پای بندیم  
  حجابی زین درون[۹۸] آشوب‌تر نیست که رنج خاطرست ار[۹۹] هست و گر نیست  
  مطلب گر توانگری خواهی جز قناعت که دولتیست هنی  
  گر غنی زر بدامن افشاند تا نظر در ثواب او نکنی  
  کز بزرگان شنیده‌ام بسیار صبر درویش به که بذل غنی  
  اگر بریان کند بهرام گوری نه چون پای ملخ باشد ز موری[۱۰۰]  

حکایت

ابوهریره رضی الله عنه هر روز بخدمت مصطفی صلی‌الله علیه آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزددُ حُباً هر روز میا تا محبت زیادت شود

صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده‌ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز می‌توان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوب

  بدیدار مردم شدن عیب نیست ولیکن نه چندانکه گویند بس  
  اگر خویشتن را ملامت کنی ملامت نباید شنیدت[۱۰۱] ز کس  

حکایت

یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و[۱۰۲] بی اختیار ازو صادر شد گفت ای دوستان مرا در آنچه[۱۰۳] کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی بوجود من[۱۰۴] رسید شما هم بکرم معذور دارید

  شکم زندان بادست ای خردمند ندارد هیچ عاقل باد در بند  
  چو باد اندر شکم پیچد[۱۰۵] فروهل که باد اندر شکم بارست[۱۰۶] بر دل  
  حریف ترشروی[۱۰۷] ناسازگار چو خواهد شدن دست پیشش مدار  

حکایت

از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر[۱۰۸] فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند یکی از رؤسای حلب که سابقه‌ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان این چه حالتست گفتم چگویم

  همی گریختم از مردمان بکوه و بدشت که از خدای نبودم بآدمی پرداخت  
  قیاس کن که چه حالم بود درین ساعت که در طویله نامردمم بباید ساخت  
  پای در زنجیر پیش دوستان به که با بیگانگان در بوستان  

بر حالت من رحمت آورد و بده دینار از قیدم خلاص کرد[۱۰۹] و با خود بحلب برد و دختری که داشت بنکاح من درآورد بکابین صد دینار مدتی برآمد بد خوی ستیزه روی نافرمان بود زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن

  زن بد در سرای مرد نکو هم درین عالمست دوزخ او  
  زینهار از قرین بد زنهار وَقِنا رَبَنا عذاب النار  

باری زبان تعنت دراز کرده همی گفت تو آن نیستی که پدر من ترا از فرنگ باز خرید گفتم بلی من آنم که بده دینار از قید فرنگم باز خرید[۱۱۰] و بصد دینار بدست تو گرفتار کرد

  شنیدم گوسپندی را بزرگی رهانید از دهان و دست گرگی  
  شبانگه کارد در[۱۱۱] حلقش بمالید روان گوسپند از وی بنالید  
  که از چنگال گرگم در ربودی چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی  

حکایت

یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عیالان داشت اوقات عزیز چگونه می گذرد گفت همه شب در مناجات و سحر[۱۱۲] در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت فرمود تا وجه کفاف وی معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد

  ای گرفتار[۱۱۳] پای بند عیال دیگر آسودگی[۱۱۴] مبند خیال  
  غم فرزند و نان و جامه و قوت بازت آرد ز سیر در ملکوت  
  همه روز اتفاق می سازم که بشب با خدای پردازم  
  شب چو عقد نماز می بندم چه خورد بامداد فرزندم  

حکایت

یکی از متعبدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی پادشاهی بحکم زیارت بنزدیک وی رفت و گفت اگر مصلحت بینی بشهر اندر[۱۱۵] برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت ازین به دست دهد و دیگرانهم ببرکت انفاس شما مستفید گردند و بصلاح[۱۱۶] اعمال شما اقتدا کنند زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت یکی از وزیران گفتش پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی و کیفیت مکان[۱۱۷] معلوم کنی پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست آورده‌اند که عابد بشهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را بدو پرداختند مقامی دلگشای روان آسای

  گل سرخش چو عارض خوبان سنبلش همچو زلف محبوبان  
  همچنان از نهیب برد عجوز شیر[۱۱۸] ناخورده طفل دایه هنوز  
  وَ اَفانین عَلیها جُلنار عُلقت بِالشجر الاَخضر نار  

ملک در حال کنیزکی خوبروی پیش[۱۱۹] فرستاد

  ازین مه پاره ای عابد فریبی ملایک صورتی طاوس زیبی  
  که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایانرا شکیبی  

همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال[۱۲۰]

  هلک الناسُ حَوله عطشاً وَ هوَ ساق یَری وَلا یَسقی  
  دیده از دیدنش نگشتی سیر همچنان کز فرات مستسقی  

عابد طعامهای[۱۲۱] لذیذ خوردن گرفت و کسوتهای لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات[۱۲۲] تمتع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر

کردن و خردمندان گفته‌اند زلف خوبان زنجیر پای عقلست و دام مرغ زیرک
  در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرک بحقیقت منم امروز و تو دامی  

فی‌الجمله دولت وقت مجموع بروز زوال[۱۲۳] آمد چنانکه شاعر گوید

  هر که هست از فقیه و پیر و مرید از زبان آوران پاک نفس  
  چون بدنیای دون فرود آید بعسل در بماند پای مگس  

بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید برآمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر بمروحه طاوسی بالای سر ایستاده بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک بانجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس[۱۲۴] ندارد یکی علما و دیگر زهاد را وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق[۱۲۵] که با او بود گفت ای خداوند شرط دوستی آنست که با هر دو طایفه نکوئی کنی عالمانرا زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدانرا چیزی مده تا زاهد بمانند

  خاتون خوبصورت پاکیزه روی را نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش  
  درویش نیک سیرت پاکیزه خوی[۱۲۶] را نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش  
  تا مرا هست و دیگرم باید گر نخوانند زاهدم شاید[۱۲۷]  

حکایت

مطابق این سخن پادشاهی را مهمّی پیش آمد گفت اگر این حالت بمراد من برآید چندین درم دهم زاهدانرا چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش بوجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد[۱۲۸] تا صرف[۱۲۹] کند بر زاهدان گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدانرا چندانکه گردیدم نیافتم گفت این چه حکایتست آنچه من دانم درین ملک چهارصد زاهدست گفت ای خداوند جهان آنکه زاهدست نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست ملک بخندید و ندیمانرا گفت چندانکه مرا در حق خدا پرستان ارادتست و اقرار مرین شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق بجانب اوست

  زاهد که درم گرفت و دینار زاهد تر ازو یکی بدست آر  

حکایت

یکی را از علمای راسخ پرسیدند چگوئی در نان وقف گفت اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستاند[۱۳۰] حلالست و اگر جمع از بهر نان می‌نشیند[۱۳۱] حرام

  نان از برای کنج عبادت گرفته‌اند صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان  

حکایت

درویشی بمقامی در آمد که صاحب آن بقعه[۱۳۲] کریم‌النفس بود طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همی گفتند درویش راه[۱۳۳] بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده یکی از آن میان بطریق ظرافت گفت ترا هم چیزی بباید گفت گفت مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده‌ام بیک بیت از من قناعت کنید همگنان برغبت گفتند بگوی گفت

  من گرسنه در برابرم سفره نان همچون عزبم بر در حمام زنان  

یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان می‌سازند درویش سر برآورد و[۱۳۴] گفت

  کوفته بر سفره من گو مباش گرسنه[۱۳۵] را نان تهی کوفته است  

حکایت

مریدی گفت پیر را چکنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارت من همی آیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش می‌باشد گفت هر چه درویشانند مر ایشانرا وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند

  گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود کافر از بیم توقع برود تا در چین[۱۳۶]  

حکایت

فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند بحکم آنکه نمی‌بینم مر ایشانرا فعلی[۱۳۷] موافق گفتار

  ترک دنیا بمردم آموزند خویشتن سیم و غله اندوزند  
  عالمی را که گفت باشد و بس هر چه گوید نگیرد اندر کس  
  عالم آنکس بود که بد نکند نه بگوید بخلق و خود نکند  

اتَأمُرونَ الناسَ بِالبرّ و تَنسون انفسکم

  عالم که کامرانی و تن پروری کند او خویشتن گمست کرا رهبری کند  

پدر گفت ای پسر بمجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را بضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی فارجه[۱۳۸] بشنید و گفت تو که چراغ نه بینی بچراغ چه بینی همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری

  گفت عالم بگوش جان بشنو ور نماند بگفتنش کردار  
  باطلست آنچه مدّعی گوید خفته را خفته کی کند بیدار  
  مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشته است پند بر دیوار  
  صاحبدلی بمدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را  
  گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را  
  گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج وین جهد[۱۳۹] میکند که بگیرد غریق را  

حکایت

یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بروی گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد جوان[۱۴۰] از خواب مستی سر[۱۴۱] برآورد و گفت اذا مَرّوا بِاللغو مَرّوا کراما

  اذا رأیت اثیماً کن ساترا و حلیماً یا من تُقبح اَمری لِم لا تمر کریما[۱۴۲]  
  متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن  
  اگر من ناجوانمردم بکردار تو بر من چون جوانمردان گذر کن  

حکایت

طایفه رندان بخلاف[۱۴۳] درویشی بدر آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند شکایت از بیطاقتی پیش پیر طریقت برد که چنین حالی[۱۴۴] رفت گفت ای فرزند خرقه درویشان جامه رضاست هر که درین کسوت تحمل بی مرادی نکند مدّعیست و خرقه برو حرام

  دریای فراوان نشود تیره بسنگ عارف که برنجد تنگ آبست هنوز  
  گر گزندت رسد تحمل کن که بعفو از گناه پاک شوی  
  ای برادر چو خاک خواهی شد[۱۴۵] خاک شو پیش از آنکه خاک شوی[۱۴۶]  

حکایت

  این حکایت شنو که در بغداد رایت و پرده را خلاف افتاد  
  رایت از گرد راه و رنج رکاب گفت با پرده از طریق عتاب  
  من و تو هر دو خواجه تاشانیم بنده بارگاه سلطانیم  
  من ز خدمت دی نیاسودم گاه و بیگاه در سفر بودم  
  تو نه رنج آزموده‌ای نه حصار نه بیابان و باد و گرد و غبار  
  قدم من بسعی پیشترست پس چرا عزّت[۱۴۷] تو بیشترست  
  تو بَرِ بندگان مه روئی با غلامان یاسمن بوئی  
  من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان  
  گفت من سر بر آستان دارم نه چو تو سر بر آسمان دارم  
  هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را بگردن اندازد  

حکایت

یکی از صاحبدلان زور آزمائی را دید بهم برآمد و کف بر دماغ انداخته[۱۴۸] گفت این را چه حالتست گفتند فلان دشنام دادش گفت این

فرومایه هزار من سنگ بر میدارد و طاقت سخنی نمی‌آرد
  لاف سر پنجگی و دعوی مردی بگذار عاجز نفس فرومایه[۱۴۹] چه مردی چه زنی  
  گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی  
  اگر خود بر درد پیشانی پیل نه مردست آنکه دروی مردمی نیست  
  بنی آدم سرشت از خاک دارد اگر خاکی نباشد آدمی نیست[۱۵۰]  

حکایت

بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته‌اند برادر که در بند خویشست نه برادر[۱۵۱] و نه خویشست

  همره اگر شتاب کند در سفر تو بیست[۱۵۲] دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست  
  چون نبود خویش را دیانت و تقوی قطع رحم بهتر از مودّت قربی  

یاد دارم که[۱۵۳] مدّعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و بمودت ذی‌القربی فرموده و اینچه تو گفتی مناقض آنست گفتم غلط کردی که موافق قرآنست

و اِن جاهَداک عَلی اَن تُشرک بی ما لَیس لَکَ به عِلم فلا تُطعهما
  هزار خویش که بیگانه از خدا باشد فدای یکتن بیگانه کاشنا باشد  

حکایت

  پیر مردی لطیف در بغداد دخترک[۱۵۴] را بکفشدوزی داد  
  مردک سنگدل چنان بگزید لب دختر که خون ازو بچکید  
  بامدادان پیر چنان دیدش پیش داماد رفت و پرسیدش  
  کای فرومایه این چه دندانست چند خائی لبش نه انبانست  
  بمزاحت نگفتم این گفتار هزل بگذار و جدّ ازو بردار  
  خوی بد در طبیعتی که نشست ندهد جز بوقت مرگ از دست  

حکایت

آورده‌اند که فقیهی دختری داشت بغایت زشت بجای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود

  زشت باشد دبیقی و دیبا که بود بر عروس نا زیبا  

فی‌الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند آورده‌اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد

  شوی زن زشت روی نا بینا به  

حکایت

پادشاهی بدیده استحقار[۱۵۵] در طایفه درویشان نظر کرد یکی زان میان بفراست بجای آورد و گفت ای ملک ما درین دنیا بجیش از تو کمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر و بقیامت بهتر[۱۵۶]

  اگر کشور خدای کامرانست وگر درویش حاجتمند نانست  
  در آنساعت که خواهند این و آن مرد نخواهند از جهان بیش از کفن برد  
  چو رخت از مملکت بربست خواهی گدایی بهترست از پادشاهی  

ظاهر درویشی جامه ژنده است و موی سترده و حقیقت آن دل زنده و نفس مرده

  نه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقی[۱۵۷] وگر خلاف کنندش بجنگ بر خیزد  
  اگر ز کوه فرو غلطد آسیا سنگی نه عارفست که از راه سنگ بر خیزد  

طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل هر که بدین صفتها که گفتم موصوفست بحقیقت درویشست وگر[۱۵۸] در قباست. اما هرزه گردی بی نماز هوا پرست هوس باز که روزها بشب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه[۱۵۹] بر زبان آید رندست و گر در عباست

  ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامه ریا داری  
  پرده هفت رنگ در مگذار تو که در خانه بوریا داری  

حکایت

  دیدم گل تازه چند دسته گنبدی از گیاه رسته  
  گفتم چه بود گیاه ناچیز تا در صف گل نشیند او نیز  
  بگریست گیاه و گفت خاموش صحبت نکند کرم فراموش  
  گر نیست جمال و رنگ و بویم آخر نه گیاه باغ اویم  
  من بنده حضرت کریمم پرورده نعمت قدیمم  
  گر بی هنرم وگر هنرمند لطفست امیدم از خداوند  
  با آنکه بضاعتی ندارم سرمایه طاعتی ندارم  
  او چاره کار بنده داند چون هیچ وسیلتش نماند  
  رسمست[۱۶۰] که مالکان تحریر آزاد کنند بنده پیر  
  ای بار خدای عالم آرای بر بنده پیر خود ببخشای  
  سعدی ره کعبه رضا گیر ای مرد خدا دَر[۱۶۱] خدا گیر  
  بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر بیابد  

حکایت

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام[۱۶۲] بهترست گفت آنکه را سخاوتست بشجاعت حاجت نیست

  نماند حاتم طائی ولیک تا بابد بماند نام بلندش بنیکوی مشهور  
  زکوة مال بدر کن که فضله رز را چو باغبان بزند[۱۶۳] بیشتر دهد انگور  
  نبشته است بر گور بهرام گور که دست کرم به ز بازوی زور[۱۶۴]  

  1. و همی نالید که.
  2. ص: در.
  3. بعد از قطعه این بیت در بعضی از نسخ ثبت است:
      گر کشی ور جرم بخشی روی و سر بر آستانم بنده را فرمان نباشد هر چه فرمائی بر آنم  
  4. و گر مستوجب.
  5. در قیامتم.
  6. ص: یافت.
  7. پا: و در پیشت میرند.
  8. خواستم که.
  9. تافتن و فایده.
  10. صالحان.
  11. در حاشیه متن (ظاهراً بخط اصیل) و در بعضی از نسخ این شعر نیز هست:
      ترک دنیا و شهوت است و هوس پارسائی نه ترک جامه و پس  
  12. حصاری.
  13. میروم.
  14. نمی‌بینی.
  15. ص:که چه.
  16. جدا.
  17. بودم.
  18. پدر نشسته.
  19. دیده نبسته.
  20. در کنار.
  21. نهاده.
  22. ازان به.
  23. مردم.
  24. ببخشد.
  25. مسکین.
  26. باطنی.
  27. ص: مقاومات.
  28. ص: مذکور و کرامات.
  29. مشقت بسیار.
  30. نمانده بود.
  31. فکرت زمانی.
  32. در بعضی نسخ این بیت نیز هست.
      یؤجج ناراً ثم یطفی برَشة لذاک ترانی محرقاً و غریقاً  
  33. ۳۳٫۰ ۳۳٫۱ ص: در.
  34. می گفتم.
  35. دوست.
  36. فضله.
  37. گفتم سبحان‌الله.
  38. رنج.
  39. که وی.
  40. ص:درویش.
  41. ببرند.
  42. بداشت پس.
  43. ص: دشمنانرا.
  44. ص: پادشاهی را پارسائی.
  45. می‌آید.
  46. آنکس.
  47. از صلحا.
  48. همی پنداشتند.
  49. پرکی – ترکی.
  50. نه باشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم.
  51. کردند.
  52. ص: عابدی پادشاهی.
  53. که در حق من دارد.
  54. که.
  55. حکمت باشد.
  56. آهنین.
  57. ص: ابوالفرج ابن.
  58. و در آن.
  59. ص: یهاج.
  60. ص: لطیفها، لطیبه.
  61. بچند محنت.
  62. ص: ماذن.
  63. کردند نهفته بخندیدند.
  64. کنی بحکم آنکه.
  65. مرا نیز.
  66. ص: گویم بلی.
  67. تا امشب که.
  68. سپاهان، نهاوند.
  69. عراق.
  70. ص: حکمت.
  71. از آن.
  72. ص: کند.
  73. ختمی بکردی.
  74. س: اخلاق او مبدل شد.
  75. ص: طاعتش معول، و صلاحش بی معول.
  76. بعذر توبه.
  77. رست.
  78. برد و گفت از زبان مردم برنجم.
  79. که همی.
  80. ص: گویند.
  81. بدت پندارند.
  82. خلایق.
  83. در بعضی از نسخ این شعر هم هست:
      اگر آنچه میگفتمی کردمی نکو سیرت و پارسا بودمی  
  84. از کبار.
  85. در حق من بفساد.
  86. این حکایت در حاشیه نسخه متن است و در بعضی از نسخ هم نیست.
  87. که حقیقت تصوف چیست.
  88. در جهان پراکنده بودند بصورت و بمعنی جمع اینساعت بظاهر جمعند و بدل پراکنده.
  89. که در.
  90. و من خفته.
  91. ص: هم دم بودند.
  92. ص: ایشان بود.
  93. در متن این بیت را تراشیده و کلماتی از آنرا تغیر داده‌اند.
  94. ص: لاالحجر و.
  95. بوی.
  96. ص: عمر او.
  97. بر آمد.
  98. بلائی زین جهان.
  99. ص: گر.
  100. این حکایت در متن و در بعضی از نسخ نیست از نسخه کتابخانه سلطنتی نقل کردیم:

    حکایت

    یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی مدنی اتفاق ملاقات نیفتاد کسی گفت فلانرا دیر شد که ندیدی گفت من او را نخواهم که ببینم قضا را یکی از کسان او حاضر بود گفت چه خطا کرده است که ملولی از دیدن او گفت هیچ، ملالی نیست اما دوستان دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشند و مرا راحت خویش در رنج او نباید.

      در بزرگی و دار و گبر عمل ز آشنایان فراغتی دارند  
      روز درماندگی و معزولی درد دل پیش دوستان آرند  
  101. شنیدن.
  102. پس.
  103. در این چه.
  104. بمن.
  105. ص:بینی، باشد، آید.
  106. باریست.
  107. گرانجان.
  108. اسیر قید.
  109. برهانید.
  110. رهانید.
  111. بر.
  112. نسخه متن از اینجا ندارد تا: گر آب چاه نصرانی نه پاکستباب سوم – حکایت گدائی هول را ..)
  113. گرفتار و.
  114. آزادگی.
  115. از.
  116. صالح.
  117. حال.
  118. سیر.
  119. پیشش.
  120. در بعضی از نسخ افزوده شده: که زور دست جمال او پنجه تقوی شکسته و دست قوت صاحبدلان بر کتف بسته.
  121. از طعمه‌های.
  122. حلاوت.
  123. بزوال.
  124. کس دوست.
  125. صادق.
  126. فرخنده رای.
  127. س: بجای این اشعار ابیات ذیل را دارد.
      نه زاهد را درم باید نه دینار چو بستد زاهد دیگر بدست آر  
      آنرا که سیرتی خوش و سرّیست با خدای بی نان وقف و لقمه دریوزه زاهد است  
      و انگشت خوبروی و بنا گوش دلفریب بی گوشوار و خاتم پیروزه شاهد است  

    و دو بیت اخیر در بعضی از نسخ در آخر حکایت بعد نوشته شده

  128. کیسه‌ای داد پُر درم
  129. تفرقه.
  130. می ستاند.
  131. می‌نشینند.
  132. بقعه مردی.
  133. بیابان طی.
  134. بخندید و.
  135. کوفته.
  136. روم.
  137. س: کرداری.
  138. قارحه، فاجره.
  139. سعی.
  140. نظر جوان.
  141. جوان سر.
  142. این بیت در بعضی نسخ نیست.
  143. بانکار.
  144. حالتی.
  145. ای برادر چو عاقبت خاکست.
  146. این دو بیت در بعضی نسخ نیست.
  147. راحت.
  148. آورده.
  149. فرومانده.
  150. در بعضی نسخ این دو بیت نیست.
  151. برادرست.
  152. ایست، کند همره تو نیست.
  153. که یکی مدّعی.
  154. دخترش.
  155. استخفاف.
  156. بهتر انشاءالله.
  157. جلفی.
  158. اگر چه.
  159. آنچه.
  160. رسمی است.
  161. ره.
  162. شجاعت که کدام.
  163. ببرد.
  164. این بیت در بعضی نسخ نیست.