پرش به محتوا

یک چاه و دو چاله و مثلا شرح احوالات/یک چاه و دو چاله

از ویکی‌نبشته
یک چاه و یک چاله

این قلم از سال ۱۳۲۳ تا به حال دارد کار می‌کند. گاهی مرتب و گاهی نه به ترتیبی گاهی به فشاری درونی و الزامی؛ واغلب بنابه عادت. گاهی گول؛ ولی بیشتر موظف یا به گمان ادای وظیفه‌ای. اما نه هرگز به قصد نان خوردن آنکه صاحب این قلم است فکر کرده بود که هر چه پدرش از راه کلام خدا نان خورد بس است. و دیگر او نباید از راه کلام نان بخورد؛ چرا که سر و کار او با کلام خلق است. و شاید به همین دلیل معلم شد. در ۱۳۲۶. اما همین صاحب قلم مخفیانه به من گفته است که با همۀ دعوی باهوشی دو سه بار پایش به چاله رفته که یکبارش خودچاهی بود. و گرچه بابت این دو سه لغزش آنچه باید شلاق خورده که: بله. این توهم تخم دو زرده‌ای نیست والخ… و تو هم که همان کرباسی هستی که دیگران سرش وغیره… اما من می‌دانم که هنوز بابت این دوسه لغزش، «او» به خودش سر کوفت می‌زند و حالا آمده مرا شاهد گرفته و خودش کناری نشسته و قلم را سپرده دست من. همچو شلاقی. (و این یعنی مازوخیسم؟ بگذار روانکاوان توی دلشان قند آب کنند.) می‌دانیم که صاحب این قلم عادت دارد که در سفر‌های ناهموار ناهنجار گاهی شلاقی به تن خود بزند. و این بار در سفری بسیار کوتاه و سخت بهنجار و برصفحه نرم این کاغذ. و شلاق؟ همین قلم.

***

چاه تجربهٔ با همایون صنعتی‌زاده بود؛ مباشر بنگاه فرانکلین. این آدم را از سال ۱۳۲۴ می‌شناسیم. وقتی منشی تشكیلات كل حزب توده بودیم (من و صاحب این قلم) وردست کامبخش. و او چاپار حزب بود میان تهران و اصفهان و شیراز شاید هم یزد و کرمان. درست به خاطرمان نیست. ناچار باید همدیگر را می‌شناختیم. او جوانی بود پر حرکت و با هوش؛ و ناچار بی‌آرام. مجموعه مشخصات یک چاپار که اگر به شهر می‌آمد، باید دلال بشود. و شد. و بدتر این بود که او در علی آباد این اباطیل، شهری سراغ کرده بود و ناچار دلبستگی و از این حرف‌ها وسور و دیگر قضایا و پولدار بود و صفحات مزقان می‌خرید و مادرش که بانویی بود و مادر تن آواره و بی‌خانمان در یک تن. و تازه همان سال‌ها از خانه پدری گریخته بار‌ها با دکتر اپریم سر سفره‌ای بوده‌ایم که مادر او ترتیب می‌داد و این دکتر اپریم پیش از همه ما او را شناخته بود و این ما هم دیگر همان است که در اواخر ۱۳۲۶ از حزب توده انشعاب کرد و دیگر قضایا. در همین گیر و دار بود که همایون یک لقمه نان شد و سگ خورد. خیلی‌های دیگر در آن سال‌های تصمیم همین جوری‌ها سرشان را زیر لاکشان کردند و گریختند و آن ما را تنها گذاشتند که در سلسله مراتب حزبی عاقبت به دیواری رسیده بود که گرچه از آهن نبود، اما پشتش به روسی حرف میزدند؛ و از آن ما هیچکس چنین زبانی را نمی‌ دانست و این بود که فوراً پس از انشعاب، رادیو مسکو آمد وسط گود و فحش‌های استالینی و تکفیر و دیگر قضایا… این بود که تعجبی نداشت. گریز‌ها و سر به لیست شدن‌های اختیاری و جازدن‌ها. تا سال ۲۸ و ۲۹ که دوباره همایون را گذرا می‌دیدیم. دکانی گرفته بود در سبزه میدان و مدعی بود که شده است دلال نشر دهنده کارهای جمال‌زاده؛ که بایدرش در جوانی همپالگی بود. و ما سرمان شلوغ بود و حوصله او را نداشتیم و بزن بزن قضیه نفت بود و دیگر ماجرا‌ها. و آن ما از تنهایی در آمده بود و داشت یکی از چرخ‌های نیروی سوم را می‌گرداند. اما جسته گریخته شنیدیم که او رفت آمریکا یا انگلیس و نیز شنیدیم که برادرش در همان آمریکا خود کشی کرد و از این نوع روابط بریده بریده؛ به عنوان جای پایی در ریگزار علامت ناپذیر دوستی‌های سیاسی در این مدت شاید هم رفت و آمدی داشته‌ایم که فراموش شده صاحب این قلم تازه زن گرفته بود و با همه احتیاج به پول و پله، من نگذاشته بودم خر بشود و زیر بالش را گرفته بودم تا از سرچاله معاونت تبلیغات شیر و خورشید سرخ خیلی زود پریده بود و حالا در جستجوی کاری دیگر داشت برای شاهد زهری و دکتر بقایی کند و کاور روزنامه‌ها می‌کرد و من می‌پاییدمش؛ که بدجوری عقده گشایی می‌کرد و ممکن بود گاه به گاه اوراق آن روز نامه را به تعفن زهر آن تنهایی‌ها بیالاید. و دوره دوره‌ای بود که توده‌ای و نیروی سومی می‌زدیم و می‌خوردیم و نمی‌دیدیم که حضرات به کمین نشسته‌اند و چرخی را که به چنان زحمتی به دور افتاده بود بزودی در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از گردش خواهند انداخت. و درست پس از این ماجرای اخیر بود که سرو کله همایون از نو پیدا شد با انگی از بوی دلار بر پیشانی مباشر بنگاه فرانکلین - تلفن و دعوت و رفت و آمد و کار سیاسی بی‌مزد در شاهد و نیروی سوم و خانه شمیران تازه از دست بنا در آمده و بار قرض سنگینی. و او در خیابان نادری دوسه تا اتاق گرفته بود ( که بعد‌ها فهمیدیم مستغلات پدری بوده و خود حضرت، هم موجر بوده هم مستأجر) و داشت دنبال مترجم می‌گشت و اینکه چه کتاب‌هایی را ترجمه کند و کدام مترجم‌ها سرشناس ترند و پرفروش‌تر و کدام ناشر‌ها خوش حساب‌تر و مطالب دیگر از این دست که او نمی‌دانست و ما مختصری میدانستیم و همه را مفت و مجانی در اختیارش می‌گذاشتیم. دلمان خوش بود که جایی مورد احتیاجیم و بعد هم زمینه‌ای بود که دستگاه ناشری بقاعده در کار باشد و ناچار کلاهی از این نمد برای تو که صاحب قلمی همیشه همین حساب‌ها کار آدم را خراب می‌کند. راستش تقصیر این قضیه با من است که تشجیعش می‌کردم؛ صاحب این قلم را. بوی دلار راهم من تشخیص دادم او خود حتی این را نمی‌دانست که همایون از مرغدانی تقی‌زاده در آمده است تا بعد‌ها حالیش کردم… به هر صورت در همین مدت او با داریوش آشنا شد و دوستدار و گلستان و مرزبان و مهاجر و آرام و‌امیر كبیر والخ… که دوسه تاشان بعد‌ها از چنگ او گریختند و در همین روز‌ها بود که سیمین دوسه بار برایش چیز‌هایی ترجمه کرد و این قلم چه شانسی آورد که هنوز با انگلیسی آشنا نبود. وقتی در زندان بی‌ثمری گیر کردی، خواهی دید که یک تکه دعای باطل سحر را چند بار می‌شود خواند یا به یک تار عنكبوت و حرکانش چقدر می‌توان دل بست. احتیاج هم که بود و من شهادت می‌دهم که صاحب این قلم هنوز نمی‌دانست همایون چه می‌ کند. مشورتی بود و ما اهمیت یک مشاور بی‌مواجب را داشتیم و در رفت و آمد ترجمه‌ها و متنها و آدم‌ها، خود ما نیز به حرکت می‌ آمدیم و گاهی کاری برای خودمان می‌کردیم. به یک شعبده باز هم که چشم بدوزی خواهی دید که پس از مدتی داری اداش را در می‌آوری.

این قضایا بود و بود تا همایون خوابی برای این قلم دید. لابد به خیال اینکه جبران کرده باشد آن همه مشاوره مجانی را. تازه اگر خوش بین باشی که من هستم. بنده خدایی بود و سناتور بود و کتابی ترجمه کرده بود که قرار بود فرانکلین منتشر کند. اما ترجمه افتضاح بود داد میزد که کتاب را داده‌اند به یک بچه مدرسه‌ای، تا به کمک فرهنگ لغت کلماتی را سرهم ببندد و انگلیسی‌اش پیش بیاید. یادم است پانصد تومن بابت اصلاح این کار می‌داد قراردادش هست. متن انگلیسی را سیمین به دست گرفت که به فارسی می‌گفت و این قلم مینوشت و درست می‌کرد همین جوری کتاب از نو نوشته شد و رفت زیر چاپ و در آمد[۱] و پانصد تومن پولی بود. بخصوص که همایون به سیمین هم بابت ترجمه‌هایش بیش از این‌ها نمی‌داد. ما هنوز نمی‌دانستیم که او چه جوری پول به اسم‌ها می‌دهد نه به لیاقت‌ها به شهرت‌ها می‌دهد نه به کار تا یک روز در آمد که حضرت سناتور با تو کار دارد. فلان روز بروخانه‌اش - به چه کار؟ معلوم شد می‌خواهد تشکری کرده باشد. از من اسرار که برو! مردم را می‌شناسی… والخ و از صاحب این قلم انکار که بوی رذالت می‌شنوم و غیره… و احتیاج همچنان بود و قرض خانه بر قرار تا عاقبت بردمش صاحب این قلم را حوضخانه‌ای بود و خنک بود و شربت آوردند و بعد خود سناتور آمد جلو و یک بسته تشکر ده تومنی گذاشت جلوی رویمان که قابل شما را ندارد. خیلی زحمت کشیدید. والخ… حتی من هم دیدم که حق الزحمه نیست و حق السکوت است و از در که بیرون آمدیم دعوامان شروع شد. من و صاحب این قلم از او که هرگز همچه اهانتی بهت شده بود احمق؟ و از من که پس چرا برداشتی دیوانه؟ آخر رگ خوابش دستم بود. به هر صورت مردی بود و کاری را نکرده بود و لاید پول خوبی گرفته بود یا نه؛ شاید دیده بود که کار نکرده را چه مزدی بگیرد؟ و حالا همه مزد را یا قسمتیش را بر می‌گرداند؛ یا حق السکوت می‌داد. بسته تشکر هزار تومن بود. باهاش بخاری خریدیم برای زمستان و بعد که گله آن اهانت را از همایون کردیم، تازه معلوم شد که بابت همین ترجمه، او پانصد یا هزار تن کاغذ را در مجلس سنا از گمرک معاف کرده است که حتی من مغزم داغ شد؛ چه رسد به صاحب این قلم که از اول بو برده بود. خوشمزه یکدستی حرف زدن‌های همایون بود که‌ ای بابا تو هم شورش را در آورده‌ای… والخ… گاهی گفته بود (و شاید پز داده بود) که کار راه دارد و او با فلان مترجم مثلاً روزی قرارداد ترجمه می‌بندد که شب پیشش پول کلانی در قمار باخته. گفتیم شاید این هم پزی است و او می‌دهد و به هر صورت تا اینجای قضیه یک حسابگری بود. و درحد بازار، قابل قبول. و از او بعید نبود ولی اینکه کتاب به فلان سناتور بدهد و آنجوری و بعد قضیه معافیت گمرکی و دیگر فضاحت‌ها… این دیگر مزدوری بود. نه برای آن سناتور چون او هم با بوی دلار معامله میکرد اما برای کسی که قلم می‌زند، به این فضاحت قلم را نردبان بقال بازی اراذل کردن… شرم‌آور بود. در بساط دکان او که از اصل زائدة اعور استعمار است و سرمایه‌ای است که برای فرار از مالیات فقط در خارج آمریکا و فقط این جور کار‌ها را می‌کند؛ آدم‌ها همین جور‌ها بدل به جنس می‌شوند و لیاقت‌ها اینگونه دست به دهان دغلی دلال‌ها می‌مانند. در دنیای سیاست و اجتماع فراوان شده است که این قلم نردبانی شده باشد تا فلان نظر بوق از آن به جایی برسد. این سرنوشت صاحب قلمی است که در این ولایت بخواهد شریف بماند و لباس عاریة مبارزه سیاسی را هم بپوشد اما یک نردبان همیشه یک نردبان است و تو که آن را به سینه دیواری نهاده‌ای می‌توانی پایش را بکشی و آن را که سوار است به زمین بکوبی. و دست بر قضا این کار هم مختصری از این قلم بر آمده است. اما در یک دکان از نوع فرانکلین، قلم حتی نردبان هم نیست؛ فقط جنس است. عین بادمجان یا کشک امروز این نرخ را دارد؛ فردا آن را امروز توی آش رشته پشت پای سیاست روس است و فردا دور بشقاب معافیت گمرکی کاغذ‌های آمریکایی. این جوری بود که پامان را کنار کشیدیم. گذشته از اینکه سیمین را هم جور دیگری رنجانده بود. ولی همایون با هوش بود. به هوش یک بازاری یا دلال و برای روز مبادا به هر کس احتیاج داشت. و دیده بود که ما آدم‌های بی‌توقعی هستیم و پر منفعت. وتنها دلخوش به اینکه احتراممان را نگهدارند والخ… به هر صورت جنسی بودیم که به دهانش مزه کرده بودیم این بود که باز تلفن و دعوت و اصرار در رفت و آمد و فهمید که به این قلم چیزی دارد چاپ می‌شود. و سفارش به فلان ناشر که کار چاپ شده را بخرد. وخرید و این بود سرگذشت سرگذشت کندوها که در ۴۰۰ نسخه در آمده بود و ابن سینا چکی خریدش به هزار تومن آن وقت همایون با همین رشوه یک کار دیگر از این قلم خواست. اینکه بنشیند و چیزی درباره گاندی بنویسد. مقاله‌ای؛ که در مجموعه‌ای در خواهد آمد از مردان خود ساخته به قلم خواجه نوری و جمال‌زاده و تقی‌زاده و شفق و دیگر بزرگان. باقی پخت و پز بعد‌ها کشف شد. یعنی وقتی مجموعه در آمد. در اوان امر همایون همینقدرش را بروز داده بود که جمال‌زاده درباره پدرش می‌نویسد و تقی‌زاده درباره سید جمال الدین اسد آبادی و از این قبیل. و همین کافی بود که این قلم خودش را نخود توی آش نکند. اما هیهات که آدمی کود است و چاره نیست وقتی با یک کناس نشست و برخاست کنی دست کم بوش را خواهی گرفت. گویا لازم به یاد آوری نیست که وقتی کتاب درآمد، باز چه دعوا‌ها بود میان من و صاحب این قلم از من که مگر نمی‌دانستی آزموده را تجربه کردن… و از او که: بیا! خواستی خودت را در نسخ فراوان به رخ خلق بکشی. در بیست هزار نسخه. بفرما! و این جوری بود که ما دیدیم فقط در یک کارناوال - و اگر نه به عنوان دلقک دست کم به عنوان سیاهی لشکر - می‌توان خود را به رخ خلق کشید تا تازه تفریح کنند که کردند. و این همه از این قلم به دور بود و به دور باد. وقتی کارمان با همایون به فحش و فضیحت کشید او تازه طلبکار هم بود که: بله. ترا برای مقامات امنیتی قابل تحمل کرده‌ام… والخ بله جانم این است نتیجه فریب خوردن. و همیشه این تویی که بدهکاری و حالا سال ۳۵ بود. و مزد آن مقاله ۹۵۰ تومن. عیناً.

که باز رفت و آمدمان قطع شد قرض‌ها تمام شده بود و کار او بالا گرفت و مربع همایون - بار قاطر - خانلری - خواجه نوری، داشت می‌شد چهار گوش پی بنای مطبوعات رسمی و نیمه رسمی و روی دانه شوقی که تو و امثال تو از سر بی‌خبری در پهن‌دان همایون کاشتید، علف‌های هرز فراوان سبز شد به صورت کتاب‌ها و مؤسسه‌ها و بند و بست‌ها. و او پس از مترجم‌ها سراغ ناشر‌ها رفت و دست یک یکشان را در حنایی فرو کرد که با بوی دلار و بلیط بخت آزمایی آب گرفته بودند و بعد سراغ مجله‌ها. سخن را همین جوری خرید و راهنمای کتاب را و بعد همه‌شان را دست به دهان خودش نگاهداشت و نگاهداشت تا بوق انحصار کتاب‌های درسی را دکتر مهران زد. وزیر فرهنگ وقت. به کمک فاطمی نامی که معاون فرهنگ بود؛ اما نانخور رسمی همایون و ما در آن ایام (۳۸ و ۳۹) مشاور بودیم در تعلیمات متوسطه و می‌دیدیم که چگونه فرهنگ مملکت دارد بدل می‌شود به شعبه‌ای از شعبات بنگاه فرانکلین آن وقت بود که صاحب این قلم به وحشت افتاد و من هم که مبادا در بنای این ظلم آباد تو هم سهمی داشته باشی! و چه باید کرد؟ جواب خیلی ساده بود. نردبان را بکش و اگر می‌توانی خری را که بالای منبر برده‌ای بیاور پایین و این جوری بود که راه افتادیم که هر گناهی را کفاره‌ای و گزارش‌ها به فرهنگ - به رئیس - به وزیر- و همه بی‌فایده و مبادا دیر شده باشد؟! که طرح‌ها و مقاله‌ها. تا بلبشوی کتاب‌های درسی در آمد. در مجله علم و زندگی سال ۱۳۳۹. و جنجالکی کرد. بخصوص که پرده برداشته بود از یک قضیه بسیار ساده که کتاب مجانی تحصیلی به ملت دادن چگونه ممکن است سهام کمپانی افست را چنین بالا ببرد؟ که توقیف مجله و احضار به مقامات امنیتی و نقل نصف مقاله در خواندنی‌ها و ترجمه شدنش به انگلیسی و بریده شدن مختصری از کمک بنیاد فورد از فرانکلین و دیگر قضایا. آن وقت همان معاون فرهنگ احضار کرد و بفهمی نفهمی اخطار. من شاهدم که صاحب این قلم گفت: اگر سرکار نانخور آن دستگاهید، من نوکر این اجتماعم و قلم می‌زنم و تا بتوانم می‌گویم و می‌نویسم و بالای سیاهی آق معلمی که رنگی نیست و… والخ. حضرت خیال کرده بود طرف فقط خل است یا ابنه دارد؛ ولی دید که وقاحت هم بلد است و این قضایا بود تا حکومت دکتر‌امینی. که درخشش شد وزیر فرهنگ با او رفت و آمدکی داشتیم و گفت و گویی و شاید نفوذ کلامی که باز سروکله همایون پیدا شد. این بار تلفن نکرد مهاجر را فرستاد با نامه‌ای و پیشنهاد یک معامله دیگر که بله دلمان می‌خواهد فلان کارت را چاپ کنیم والخ… که ردش کردیم کتبی هم فکر کرده بود شاید درخشش را را داریم به کاری و او می‌خواست علاجش را پیش از واقعه کرده باشد. و این واقعه البته که رخ داد. یعنی در زمان وزارت او آن هفت میلیون پول کتابهای درسی را که سهم وزارت فرهنگ بود درخشش نداد که نداد خانلری که پس از او آمد داد بعد بورس یونسکو پیش آمد و سفر فرنگ و حالا زمان وزارت خانلری بود که کاری با هم نداشتیم تا از نو بوی الرحمن حکومت بلند شد و باز سر و کله همایون پیدا شد. دیگر از بر بودیم هر وقت اوضاع به هم می‌خورد و جوری احتمال یک خطری از جانب این قلم بود او می‌آمد با پیشنهاد یک معامله این بار آخر تلفن کرد که اگر دعوتت کنم می‌پذیری؟ معلوم بود که می‌پذیرفتیم. و چرا که نه؟ می‌آییم سورت را می‌خوریم و حرفمان را هم به جایش می‌زنیم؛ هر چیز به جای خویش نیکو. و رفتیم سیمین هم بود داریوش هم - مهاجر هم و او با عیالش در خانه شمرانش - بالای هتل هیلتون ـ و یک برج ایفل آجری به جای بخاری وسط اتاقش. عیناً. وشامی واشر به‌ای و گپی. و او یک لحظه آرام نداشت و معلوم شد که برای آرامش اعصاب حمام سونا می‌کند و از این قرتی بازی‌ها و ما سخت عیش وعشرت می‌کردیم. همه‌مان و او در نوشیدن عجله می‌کرد. در جستجوی جراتی یا آرامشی یا برای به سیم آخر زدن. پیدا بود. و من وصاحب قلم دست به یکی کرده بودیم که قضیه را ختم کنیم. دیگر بس بود. تا همایون در آمد که:

-همه کار‌هایت را در ۲۰ هزار نسخه منتشر می‌کنم - و جوابش:

-همان یک بار که در چاه ویل نسخ فراوان سر کار رفتم کافی بود!

باز در آمد که تو آخر برای که می‌نویسی؟ و چرا؟ ـ و جوابش: - حتماً نه برای اینکه تو میلیونر بشوی.

و بعد در آمد که من به اشاعه فرهنگ خدمت می‌کنم و فواید کتاب جیبی ارزان و رعایت قدرت خرید مردم و اینکه اصلاً چرا تو می‌ترسی؟ و از این حرف‌ها و جوابش:

- با کتاب مجانی درسی هم تو بلدی صاحبان سهام یک شرکت را میلیونر کنی و به پول آمریکایی‌ها کتاب ضد آمریکایی در بیاوری و نظارت در کار ناشران کنی و انحصار کتاب و خریدن مجله‌ها و اینکه: تو خطر‌ناک‌تری از مقامات امنیتی و سانسور و اینکه دستمان برسد، دستگاهت را ملی می‌ کنیم والخ… که دیگر تاب نیاورد. بر افروخته بر خاست به فحاشی که:

- مادر قحبه (کذا) دارت می‌زنم! با در آمد یک روزم زندگیت را می‌خرم… و از این حرف‌ها دیگران ساکت بودند ولی البته در جواب چنین پذیرایی گرمی ما فقط اشاره به این کردیم که این دسته اسکناس‌ها راهمان بهتر که عین دسته علف جلوی دهان خانلری و بار قاطر بگیرد و به مسلخ قدرت بکشاندشان… و از این حرف‌ها. ولی او همچنان فحش می‌داد و ما هر دو در دل قند آب می‌کردیم که از چنان آدم حسابگری چه سکه دهان دریده‌ای ساخته‌ایم. اما می‌دیدی که الکل بیش از حد بر اعصابش کار کرده و این جلوی خانم‌ها زننده بود. این بود که همین دستی که این قلم را گرفته به سمت جامی رفت که روی میز بود و محتوایش را پاشید به صورت او و همه برخاستیم.

***

یک چاه و دو چاله / ۲۱


و چاله را گلستان در راه این قلم کند از تجربه با همایون این به دست آمد که حساب کار قلم را باید از هر حسابی جدا کرد. از حساب تیراژ بزرگ - و درآمد و ناشر مغبون و از این مزخرفات. اما با گلستان این تجربه حاصل شد که حساب قلم را از حساب دوستی‌ها نیز باید جدا کرد. دوستی آدمیزاد را از تنهایی در می‌آورد؛ اما قلم او را به تنهایی بر می‌گرداند به آن تنهایی که جمع است. به بازی قدما. قلم این را می‌خواهد که چه مستبدی است. دوستی ترا و رعایت ترا هیچکس تحمل نمی‌آورد.

با گلستان نیز از همان سال‌های ۲۴ و ۱۳۲۵ آشنا بودیم.و در همان ماجرا‌های سیاسی او اخبار خارجی رهبر را درست می‌کرد و این قلم مجله مردم را می‌گرداند و دیگر کار‌های مطبوعاتی پراکنده بشر برای دانشجویان و ترجمه‌ای و قصه‌ای و از این قبیل. همان ایام یک روز گلستان یک مخبر فرنگی را برداشت و آورد در حوزه‌ای که صاحب این قلم اداره‌اش می‌کرد از همان ایام انگلیسی را خوب میدانست و همان روز بود که معلوم شد تماشاگری گفته‌اند و بازی گری احساسی را که آن روز ما کردیم، او خود بعد‌ها گذاشت در یکی از قصه‌هایش به اسم به نظرم (باروت‌ها نم کشیده بود) آدم‌ها باید باشند و حوزه‌ها و روزنامه‌ها و مجله‌ها و حزبی و زد و خوردی تا فرنگی بیاید و تماشا کند و گزارش بدهد که نقطه اوج کدام نمایش کجا است و پرده‌ها را کی می‌توان کشید و گلستان از همان قدیم الایام می‌خواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند. اما بازیگری هم می‌کرد اما همین تنها برایش کافی نبود. و به همین ۲۲/ یک چاه و دو چاله


علت‌ها بود که از تشکیلات مازندران عذرش را خواستند به این دلیل که روز نامه انگلیسی می‌خواند در محیطی که ناواریش‌ها حکومت می‌کردند.

گلستان مثل همه ما فعال بود اما نوعی خود خواهی نمایش دهنده داشت که کمتر در دیگران می‌دیدی. همیشه متکلم وحده بود. مجال گوش دادن به دیگری را نداشت. این‌ها را هنوز هم دارد. اما با هوش بود و با ذوق خوب می‌نوشت و خوب عکس بر می‌داشت. برای یکی از خر کاری‌هایی که این قلم کرده است (شرح حال نوشتن برای اعضای کمیته مرکزی حزب توده که در شماره‌های مجله مردم مرتب درآمد) او عکس برداشته بود قلم هم میزد. ترجمه هم می‌ کرد و اغلب را خوب و گاهی بسیار خوب حسنش این بود که تفنن می‌کرد مثل حالا نبود که از این راه‌ها نان بخواهد خورد و ناچار فرصت مطالعه داشت. تحمل شنیدن دو کلمه حرف حساب را داشت. اما حیف که درست و حسابی درس نخوانده بود. یعنی تحمل نیاموخته بود. ناچار نخوانده ملا بود و چنین آدمی به هر صورت اورژینال هم می‌شود. گویا کلاس اول یا دوم دانشگاه ( رشته حقوق ) بود که معلومات‌زده بود زیر دلش و رفته بود به مقاطعه کاری. زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سیاست و بعد که به تهران برگشت، بالای خانه‌ای می‌نشست که دکتر عابدی منزل داشت. و خانه این هر دو یکی از پاتوق‌های ما بود. ما آدم‌های بی‌خانمان. سرمان را میزدی یا تهمان را آنجا بودیم. و بعد گلستان به آبادان که رفت باز ول کن نبودیم و اگر هنوز شخصی در عده‌ای از ما بچه

یک چاه و دو جاله / ۲۳


‌های آن دوره بیدار است و زنده است؛ این زندگی و بیداری را ما در آن سال‌ها بدقت در تن همدیگر کاشته‌ایم. او به پرمدعایی و دیگران به بی‌اعتنایی و بردباری همدیگر را به آدم‌ها راهنما بوده‌ایم و به کتاب‌ها و به‌ایده‌آل‌ها به کمک هم از مخمصه‌ها می‌گریخته‌ایم و از چاله‌ها. به اتکاء هم در وقایع شرکت می‌کردیم و در خطر‌ها. یک بار با هم عهد بستیم که دور از هر ادا و اکسانتریسیته آدمی باشیم عادی واگراز مان آمد کاری بکنیم. یادم است یک بار از آبادان ترجمه‌ای از همینگوی فرستاد که تحصیل پر حاصلی بود. چون آدمی که کاری ازش بر می‌آید ادا ندارد و آنکه ادا دارد کاری ندارد. به هر صورت میخواهم بدانید که این قلم شاید می‌توانست در این روزگار وانفسای فیلم‌سازی او دستی زیر بالش می‌کرد چون به او دینی دارد - اما حیف که نمی‌تواند مجموعه داستانی[۲] که برایش چاپ کردیم و حق البوقش را بالا کشیدیم بی‌هیچ تردید و چون و چرایی تنها به این علت که او آبادان بود و پول خوب می‌گرفت و صاحب این قلم در تهران بود و اوضاعش خیط بود سیصد و پنجاه تومن بود. یا ۳۷۵ تومن. و او هم در این آبادان بود که عاقبت تکلیف خودش را روشن کرد از بازیگری به تماشاگری.

اولین تجربه جدی آن ما با گلستان در خود داستان انشعاب بود. او با ما بود اما با ما نیامد. ما که انشعابمان را کردیم او ۲۴/ یک چاه و دو چاله


تنها رفت و كاغذ استعفایی به حزب نوشت و در آمد. که بله چون نزدیک‌ترین دوستان من رفتند دیگر جای من هم اینجا نیست. اعتراف می‌کرد که به اتکای ما در آن ماجرا بوده است. اما بیش از آن خود بین بود که همراه جمع بیاید و گمنام بماند. آخر خلیل ملکی سر کرده ما بود و او ناچار مثل من دست دوم و سوم می‌ماند. با اینهمه تنهایی سال‌های ۲۷ تا ۱۳۲۹ را ما در حضور انس یکدیگر درمان کرده‌ایم. و این ما که می‌گویم ملکی است و دکتر عابدی و او و صاحب این قلم فکرش را که می‌کنم می‌بینم اگر خانه این سه نفر که شمردم در آن سال‌ها پناهگاه آواره‌ای که من باشم نبود. ممکن بود در آن بی‌ثمری و کوتاه دستی دق کرده باشم یا هروئینی و تریاکی شده باشم تا گلستان به آبادان رفت. یعنی از این تنهایی و بی‌ثمری آن ما در تهران به آبادان گریخت ولی مکاتبه‌مان برقرار بود. و چه مکاتبه‌ای! فحش نامه‌های او و نصیحت نامه‌های در آمده از زیر این قلم. اگر روزگاری کاغذ‌های آن زمان او را چاپ کنم، معلوم خواهد شد که گاهی چه قدرت‌های دست و پابسته‌ای در درون یک آدم به صورت چاشنی بمبی حبس می‌شود. بیماری‌آور و برما مگوز ساز. شاید اگر او به آبادان نرفته بود، حالا روزگارش بهتر بود و با خودش بهتر کنار آمده بود اما به هر صورت تنهایی آبادان کار خودش را کرد یعنی گلستان خل شد. (تکیه کلامی که او خود به دیگران اطلاق می‌کند) و اثر این خل شدن را پیش از همه این صاحب قلم در سرش دید که چیزی نوشت درباره شکار سایه و کشتی شکسته‌ها. اولی مجموعه قصه‌هایش و دومی ترجمه‌ای از این و آن که در یکی از شماره‌های مهرگان در آمد[۳]. و بی‌امضا و با احترامات فائقه! دیده بودم که پای نزدیک‌ترین دوستانم دارد در چاله‌ای می‌رود که اگر سالم هم در آید به تقلید کبک‌ها است. آنجا توضیح داده بودم که اوریژینال بودن و سبک داشتن مبادا به این معنی گرفته شود که معنی را فدای لفظ کردن یا لفظ را کج و کوله کردن. و حسنش این بود که مطلب را اول تمام و کمال برای خودش خواندم که چیزی نگفت. زنش هم نشسته بود اما هیچکدامشان چیزی نگفتند. و بعد که مطلب چاپ شد او ناراحت شد. دست بر قضا همان ایام به‌آذین نیز همین مطلب را به زبان خودش در انتقاد کتاب نوشت و سخت به او حمله کرد و این بود که داریوش میانه افتاد و خطاب به به‌آذین و شاید رو به صاحب این قلم مطالبی در دفاع از گلستان نوشت. به هر صورت این جوری کارمان را می‌کردیم. اما از سربند آن تجربه کشف شد که گلستان تحمل شنیدن انتقاد را از دست داده. این بود که ما پس از آن درز گرفتیم. گرچه آن پیش‌بینی ما تا به آن حد درست از آب در آمد که او از حوزهٔ نویسندگی به حوزهٔ تصویر (فیلمبرداری) تبعید شد. و حالا اگر هم چیزی می‌نویسد، چاشنی تصویرهایی است که بر پرده می‌افکند و پشت‌بندی است، وزن و آهنگ دار به عنوان شمعی پس دیوار تصاویرش. تصویرهاش بی‌کلام به هم مربوط نیست و کلامش بی‌تصویر جان ندارد. نثری است عایق. و نه هدایت‌کننده به چیزی. حرارتی – یا ضربه‌ای – یا شوری – یا جذبه‌ای.

۲۶/ یک چاه و دو چاله


این قضایا بود و بود و ما رفت و آمدمان را می‌کردیم و او کارمند عالیرتبه تبلیغات کنسرسیوم نفت بود و در برخوردهامان جدی‌ترین مطالب را به صورت شوخی می‌گفتیم و او ترتیب کارش را با کنسرسیوم داشت می‌داد که دکان فیلمبرداری باز کند و با اعتباری که می‌دهند ابزاری وارد کند والخ… ایامی بود که کنسرسیوم نفت بار کارهای غیر تخصصی نفت را از دوش خودش بر می‌داشت و به این و آن مقاطعه میداد اتوبوسرانی آبادان را به فلانی - خبازی‌ها را به بهمانی - فیلمبرداری تبلیغات نفت را هم به گلستان. گلستان اهل صمیمیت نیست. کمتر درد دل می‌کند و ناچار تو هم که کنجکاو نباشی چه بسا مسائل که بر او بگذرد و تو ندانی. اما حدس که می‌زنی. از تردید‌های اول و درماندگی‌ها از رفت و آمد‌ها از مهمانی‌های به قول داریوش حساب کرده و بعد از گاهگداری چیزی از زبانش در رفتن‌ها یا از چاره جویی‌هایی که غیر مستقیم از تو یا از دیگری می‌کند. به هر صورت می‌دیدیم که گرفتار است. اما چه می‌توانستیم کرد؟ آن ایام تصمیم را می‌گویم داد میزد که روزی هزار بار از خودش می‌پرسد بکنم یا نکنم؟ قرار بستن با کنسرسیوم را می‌گویم و فیلمبرداری تبلیغاتی برای‌ایشان را همان ایام بود که بار‌ها پایی شد که چرا تو نمی‌آیی کارمند کنسرسیوم بشوی؟ معلوم بود که هنوز به تنهایی جرأت ندارد که با هم کار می‌کنیم و از این حرف‌ها حال کسی را داشت که در شب تاری می‌خواهد از قبرستانی بگذرد و همراه می‌خواهد… اما عاقبت کرد. به این اعتبار که مدتی کار گل خواهد کرد و بعد که قرض‌ها تمام شد، دستگاهی خواهد داشت برای خودش و سرمایه‌ای و فرصتی

یک چاه و دو چاله / ۲۷


برای کار حسابی کردن. استدلال بدی نبود. به قیمت یک دو سال مزدوری یک عمر سرپای خود‌ایستادن غافل از اینکه راه‌ها تقوای بیشتری را در خورند تا هدف‌ها خود این قلم یک بار مزدوری را در حدود هزار تومان سنجیده بود و حالا او داشت زیر بار میلیون‌ها می‌ رفت. آخر این هم هست که آدم‌ها متفاوت‌اند و برداشت‌ها. و معنی لغات از این کس تا به دیگری یک دنیا فرق می‌کند. به هر صورت لال که نمی‌نشستیم. گپی میزدیم از او همیشه تشویقی به زیر بالش را گرفتن والخ… و از ما نمودن راهی و تخدیری؛ اما چشم و گوش گلستان دریچه‌هایی بودهم به درون خویش باز؛ نه به دنیای خارج. آنقدر مرکز عالم خلقت بود که تصورش را نمی‌شود کرد. من هیچکس را آنقدر اشرف مخلوقات ندیده‌ام.

تا یک روز در آمد که بیابر و خارگ. پرسیدم که چه؟ معلوم نشد. چیز‌هایی البته که گفت؛ ‌امانه صراحت قرار بود از لوله کشی نفت به خارگ فیلم بردارند و بفهمی نفهمی این را هم گفت که ممکن است مطالعه من به کار تهیه عکس‌ها و فیلم‌ها بخورد و صاحب این قلم البته که گفت که گفتار‌نویس فیلم دیگران نیست. اما به هر صورت سفری بود؛ و این تن مرده سفر همیشه یا به رکاب بود. به خرج کنسرسیوم و به همان تشریفات که دیگران می‌رفتند. دیداری و بعد قلم زدن‌ها به محض مراجعت سه چهار هزار کلمه‌ای به دستش دادم که طرح اولیه کار خارگ، حرف و سخن با گلستان بود؛ اما البته که طرف اصلی کنسرسیوم بود و همه چیز قرار و قاعده لازم داشت و طرح و پیش‌بینی مخارج حتى كتاب نوشتن. تا دوسه هفته بعد یک ۲۸/ یک چاه و دو چاله

روز تلفن کرد که ریپتون می‌خواهد ترا ببیند. رئیس انتشارات کنسرسیوم. که دوسه بار خانه گلستان دیده بودیمش. مردی بود فرانسوی و پلی تکنیک دیده که از شعر و نقاشی هم خبری داشت. معلوم بود که طرف اصلی می‌خواهد این کتاب‌نویس درباره خارگ را ببیند و بشناسد و آخر قراری و از این حرف‌ها و رفتم. در آمد که شنیده‌ایم مشغول کتابی درباره خارگ هستید؟ گفتم درست است. گفت دلتان نمی‌خواهد قرار و مداری بگذاریم و مثلاً کنتراتی؟ گفتم راستش این قلم تاکنون به سفارش کار نکرده. گذشته از اینکه معلوم نیست چه از آب در بیاید گفت پس چه کنیم؟ گفتم بسیار متشکر از آن سفر و آن امکان‌ها که دادید برای مطالعه ولی بهتر است صبر کنیم تا کار بی‌عجله تمام بشود و بی‌اجبار یک وظیفه سفارشی. آن وقت اگر به دردتان خورد، مال شما؛ وگرنه مال خودم. ریپتون پسندید و خداحافظ شما. و این قضیه مال سال ۳۸ بود.

و این قضایا بود و بود و کار خارگ خوش خوشک پیش می‌رفت که گلستان یک روز در آمد که بر وفلان چک را از صندوق کنسرسیوم بگیر ایامی بود که او دکانش را تازه باز کرده بود؛ اما در حقیقت هنوز سفارش‌پذیر انحصاری کنسرسیوم بود معلوم بود که دارند پیش قسط میدهند. و معنی نداشت پیش قسطی گرفتن برای کاری که قراردادی برایش نوشته. نبود تا چار نرفتم دو سه بار دیگر تلفن کرد که باز طفره رفتم تا آخر در آمد که چکی است و نوشته شده و نمی‌شود برش گرداند و از این حرف‌ها. و تو نگیری سوخت می‌شود. این استدلال کودکانه عاقبت از سوراخ احتیاج وارد این گوش شد و رفتم و چک

یک چاه و دو چاله / ۲۹


را گرفتم. سه هزار تومان بود خرده‌ای کمتر بابت مالیات و از این حرف‌ها و پول، پول کلانی بود بزرگترین حق التحریری که تا آن وقت گرفته بودم که عجب غلطی بود و به چه زخمی بزنیش؟ باهاش خانه‌مان را رنگ کردیم. سر تا پا. بله روشنفکر‌ها را همین جوری‌ها می‌خرند.

باز مدتی گذشت که در آن فصل‌هایی از خارگ را برای گلستان خوانده بودم که باز یک روز خبر آورد که مأموریت دیپتون دارد تمام می‌شود و فلان روز می‌رود و نفر جانشین او ممکن است از کار خارگ می‌خبر بماند و از این حرف‌ها اگر مایلی برو و سرو سامانی به کارت بده. گمان کرده بود که در حنای آن سه هزار تومن این دست و قلم رنگی شده است. که رفتم و فصل‌های دیگری از کتاب را برای خودش خواندم و تمام که شد پرسیدم گمان می‌کنی چنین کاری با این نوع برداشت به دردشان بخورد؟ گفت مگر خلی؟ برای من کار خارگ قرار نبود یک کار تبلیغاتی باشد و میدانستم این قلم چه می‌کند؛ اما این راهم میدانستم که با گلستان و کنسرسیوم باید با حساب و کتاب طرف شد. این بود که گفتم کار این است که هست. ببین اگر به درد شان می‌خورد که مال آن‌ها و تو خود وکیل حق التحریرش. واگر به دردشان نخورد خبرم کن و خبر کرد پرسیدم پس آیا هیچ بده را به هیچ بستان کاری نیست؟ عیناً و این اشاره بود به سه هزار تومن که کنسرسیوم داده بود و سه چهار هزار کلمه‌ای که این قلم داده بود. در چنان دستگاهی البته که هر کلمه را باید به بیش از یک تومن بفروشی. و معلوم شد که هیچ بده را به هیچ بستان کاری نیست. و کار خارگ به ۳۰/یک چاه و دو چاله


این صورت خاتمه یافت که بعد‌ها دانش چاپش کرد. دنبال اورازان و نات نشین‌ها. و چه خوشحالم که این چاله را با سه هزار کلمه پر کردم. سه هزار کلمه‌ای که نه کسی دید و نه شنید و نه به امضای این قلم بود. ولی اگر قرار باشد مدام بخواهی چاله‌ای را با چند هزار کلمه پر کنی؟ و این است عاقبت کار قلمی که افسارش لق باشد. در تجربه خارگ این قضیه روشن شد که اگر قرار باشد هر کدام از ما در بده بستان‌ها مان پای دوستانمان را در چاه و چاله کنیم ممکن است آن دوست برمد و آن وقت دستگاهی که به اعتبار تو با آن دوست حرف و سخنی پیدا کرده نه تنها که برای آن دوست، حتی برای خود تو شمشیر را از رو میندد. گرچه چنین خطری برای گلستان پیش نیامد که خرش از پل گذشته بود. اما عواقبی برای این قلم داشت که یکیش را می‌آورم.

این قضایا بود و بود تا موج و مرجان و خارا در آمد. در این مدت ما دانسته بودیم که هر کداممان راهی داریم و حرفی دیگر و دیگر آن‌ایده‌آل‌های جوانی مشترک نیست و نان خوردتی هم در کار است و تو نمی‌توانی کفاره دهنده گناهی باشی که دیگری کرده است و دیگری هم نمی‌خواهد جوابگوی کله خری‌هایی باشد که تو می‌کنی. و به هر صورت معلوم شده بود که اگر به چاه می‌رویم، یا به برج عاج، حماقت است اگر انتظار همراهی دیگری را داشته باشی و دانسته بودیم که در این عرصات هر کس مسؤول نامه اعمال خویش است. و موج و مرجان و خارا می‌گفت که حالا گلستان شده است حماسه سرای صنعت نفت که مرا و ما را در آن هیچ دستی نیست و به طریق اولی هیچ حقی برای حماسه سرایی تنها یک صحنه از آن فیلم دیدنی بود که بهش گفتم

یک چاه و دو چاله / ۳۱


(یعنی فیلم را که در خلوت دیدم ازم خواست چیزی بنویسم، شاید به قصد نخستین ارزیابی‌ها برای عرضه داشت کارش که یکی دو صفحه‌ای نوشتم.). آنجا که لوله قطور نفت را دفن می‌کردند. و نوعی تشیع جنازه در آمده بود کارشان بعد هم در کلوب فیلم دیدیمش. روزگاری که تجربه زود گذر کتاب ماه هنوز به بن بست ترسیده بود. و البته که میبایست درباره‌اش چیزی منتشر کرد فرخ غفاری داوطلب شد. و که بهتر از او. که ما خودمان اینکاره نبودیم. اما یک هفته بعد عذر آورد که به دیگری رجوع کن و این دیگری جلال مقدم بود که پذیرفت. اما او هم ده پانزده روزی معطلمان کرد و بعد عذر خواست. ناچار احساس نارو خوردن پیش آمد این بود که از بهرام بیضایی خواستیم که چیزی نوشت کارنامه فیلم گلستان که با عزت و احترام و دستکش پوشیده حالی کرده بود که گلستان شده است نردبان تبلیغات کمپانی نفت و مقاله هنوز به چایخانه نرفته بود که قریشی مباشر کیهان در کار کتاب ماه آمد و در گوشم گفت که رئیس گفته است نمی‌ خواهیم کلاهمان با گلستان توی هم. برود ایامی بود که گلستان برای کیهان دوسه تا فیلم تبلیغاتی ساخته بود و زمینه میریخت برای یک کثیر الانتشار را در اختیار داشتن که بوق و کرنای ستاره‌سازی و جایزه‌های فیلم و دیگر قضایایش تأمین باشد… و ما نشنیده گرفتیم آن پیغام را و مقاله که رفت چاپخانه مطلب تجدید شد. که از کوره در رفتم و متن قرارداد را گذاشتم جلوی روی مباش که حق دخالت در تنظیم مطالب را ندارد والخ… و گذشت. روز‌هایی بود که مجله داشت توقیف می‌شد؛ در شماره سوم و بیش از این بحث بر سرفرس . ٣٢/ یک چاه و دو چاله


فرار کرده جا نداشت. و با داریوش و عیال ، سه نفری می‌دویدیم از دادستانی به تبلیغات و از سازمان امنیت به وزارت فرهنگ که شاید به یکی بفهمانیم لزوم وجود شخص شخیص چنان مجله‌ای را که بادو شماره یک دسته شصت نفری را به تکاپو انداخته بود. وغافل بودیم که همین اجتماع ایجاد وحشت کرده است و گرنه ما که بودیم و گلستان که بوده که هر یک از ما را بتنهایی چه براحتی مهار می‌کنند یا ر‌ها می‌کنند تا در دنیا‌های تنگمان بپوسیم یا زله که شدیم رضایت بدهیم به زینت المجالس این غارتکده شدن!


خرداد ۱۳۴۲

در همین ایام بود که داریوش آن طنز تند ای - جی - پاس را نوشت و آورد که در کتاب ماه چاپش کنم. سیمین و من دیدیمش و نپسندیدیم. چرا که فخری را آزرده بود قرار بود اصلاحش کند که مجله توقیف شد و من رفتم سفر و گلستان هنوز بغض کرده است به خیال اینکه ما را هم در نوشتن آن طنز دستی بوده!



چاله دوم را وثوقی در این راه. کند شاید به غیر عمد. وحتماً به قصد محبتی. با شماره مخصوص که برای صاحب این قلم داد مرا در آن شماره سوار بر خرمرادی کردند که عبارت از خودبینی بود وانگی روی کپل آن خر زدند که انگ بچه مدرسه‌ای‌ها بود. و این نیز از این قلم به دور بود؛ و به دور باد. حالا می‌گویم چرا.

وثوقی را هم دست بر قضا از همان سال‌های ۲۴ و ۲۵ می‌شناسیم ضمن همان ماجرای سیاسی آخر ما همه از یک کندو بیرون آمده‌ایم. او آن وقت‌ها کارمند بانک بود و زن و فرزند داشت و گاهگداری ۱۳ / یک چاه و دو چاله


همدیگر را می‌دیدیم جوانی بود، دقیق خرده بین، مقرراتی و خشکه با لیاقتی فراوان برای شغل قضا که بعد‌ها شغل دائمی‌اش شد. نمی‌ دانم چه شد که مأمور بروجرد شد و در غیابش بفهمی نفهمی از حزب اخراجش کردند. چرایش را هیچکس نفهمید. از این کار‌های خبط در آن حزب بسی مهمتر از اینهاش اتفاق می‌افتاد. و این قضیه پیش از آن بود که آن ما انشعاب کرده باشد بروجرد که بود مراوده کتبی ما شروع شد. از این قلم به توضیح آنچه انشعاب را می‌خواست بسازد و از او در توجیه خویشتن کاغذ‌هایی که نباید چندان حرف حسابی در آن‌ها باشد؛ جز اینکه ابتدای انسی بود و مقدمه‌ای برای یک مراوده دوستانه غیر سیاسی بعدی و بعد انشعاب بود و او همچنان بروجرد بود و بعد که او برگشت آن‌ها حزب زحمتکشان نیروی سوم را ساخته بود یا داشت می‌ساخت و طبیعی بود که او هم می‌آمد. و این سال ۲۹ بود. و او شد مسؤول تشکیلات. عضو کمیته مرکزی هم بود و جدی کارمی کردیم. من کمتر و او بیشتر اصلاً آنروز‌ها من داشتم زمینه سیاست را زیریای خودم لق می‌کردم برای اینکه بدانید چه می‌گویم یك تجربه‌اش را نقل می‌کنم. در بحبوحه قدرت جبهه ملی و دکتر مصدق بود و قرار بود اعضای کمیته مرکزی ما خدمت نخست وزیر برسند. یعنی دکتر مصدق به نوعی ناز شست که در تنها گذاشتن بقایی کرده بودیم و پشتیبانی‌ها از دولت وقت همه را صدا کرده بودند و اتوبوس گرفته بودند و اعضای کمیته‌ها هول میزدند و سید قزوینی (اصغر سید جوادی) و من ماندیم نفر‌های آخر که ته اتوبوس جا گرفتیم. توی خیابان کاخ در خانه دکتر مصدق که اتوبوس‌ ایستاد و حضرات همچنان

حول زنان پیاده شدند رو کردم به سید که حالش راداری به جای این مراسم برویم آبجو بخوریم؟ حاضر بود. و رفتیم. برای من نزدیك شدن به قدرت هرگز لطفی نداشته است. گرچه قدرتی که تو خود در ساختنش شرکت کرده باشی و به خاطرش روز نهم اسفند ۱۳۳۱ را دیده باشی با آن خطر‌ها… که بماند. من این جوری‌ها بود که در حزب می‌پلکیدم و همیشه ملاقات با خودم را پاى یك فنجان قهوه یا یك لیوان آبجو ترجیح داده‌ام به ملاقات بزرگان. اگر این جور نبود هرگز نمی‌توانستم دست خودم را در آن افتضاحی که رفقای نیروی سوم به سر و توقی آوردند؛ بشویم. قضیه از این قرار بود که روزی بود و کمیته مرکزی‌مان اجتماع داشت و منهای ملکی و خود وثوقی، همه بودند. خنجی در آمد و با تمهید مقدمه‌ای جزوه‌اش را در آورد که بله فلان روز وثوقی فلان مطلب را در گوش من گفت و روز بعد فلان مطلب دیگر را… و همین جود و به استناد این نقل قول‌های شفاهی از آدمی که غایب بود تقاضای اخراج او را از حزب کرد که بله خائن است. مأمور است و از این نوع اباطیل که من از کوره در رفتم. یعنی چون دیدم همه ساکنند احساس می‌کردی که ساخت و پاختی در کار است. گفتم ما از حزب توده انشعاب کردیم که با بریا بازی وداع کرده باشیم و حالا خودمان داریم همنشین یك بریا می‌شویم و از این قبیل… و البته که تند و آتشی و همه ساکت بودند. داد میزد که قرار و مدار قبلی در کار است. درست یادم نیست در آن مجلس چه گذشت؛ اما یادم است که تهدیدشان کردم که اگر وثوقی را اخراج کنید، من با بیان علت در روزنامه‌ها استعفا می‌دهم. روز‌هایی بود

که هر کدام از اعضای کمیته کاندید وزارتخانه‌ای بودند و حرف حق به گوش‌ها نمی‌رفت و ناچار یک کاندید وزارت کمتر و بهتر. الباقی این شد که آن‌ها وثوقی را اخراج نکردند؛ بلکه یواشکی کنار گذاشتند و من هم یواشکی رفتم کنار. و من همیشه تشکر این امر را از وثوقی کرده‌ام. اگر به خاطر او نبود من از سر آن چاله سیاست نپریده بودم و وثوقی هم از من چه تشکر کرده باشد چه نکرده باشد مسلم است که پس از همین واقعه بود که رفت مجله گرفت. حالا که به هیچکس نمی‌شود اعتماد کرد چرا هر کدام روی پای خودمان نایستیم؟ و مجله‌ اندیشه و هنر بود که هنوز هست و من گاهگداری پرت و پلایی در آن چاپ زده‌ام اما به هر صورت این دو بار اخراج زهر کافی را در کام وثوقی ریخته است و به این زودی‌ها از شرش خلاص نخواهد شد. کار قضاوت هم كه كمك می‌دهد و سر و کار مداوم داشتن باجنحه و جنایت و دزدی و البته که آدم سخت بدبین می‌شود و سخت بر حذر. از همه کس و همه چیز.

این قضایا بود و بود و وثوقی مجله‌اش را می‌داد ـ لك ولك - و گاهی به این قلم چیزی در آن در می‌آمد تا کیهان هوس مجله داشتن کرد. اواخر سال ۱۳۴۰ بود که آمدند دنبالم قریشی آمد. ایا می‌بود که هر کدام از بزرگان قوم دسته‌ای از روشنفکران را دور خودشان جمع می‌کردند که جانشین حکومت‌امینی بشوند و همه به تقلید از علم که خانلری و دار و دسته را خریده بود و علم و کتلی راه انداخته بود. و سخن مرکز ثقلش. دار و دسته منصور بود که کاوش مرکز تقلشان بود با هویدا اداره‌کننده‌اش؛ و به پول نفت دار و دسته اطلاعات

هم چند سال پیش از این قضایا بود که شاملو یکی دو شماره ماهانه برایشان داد و بعد در ماند و حالا کمپانی‌ها هوس کرده بودند. و من مدن‌ها ناز کردم تا ته د نوی قضیه را در آوردم و مشورت‌ها با این و آن و بعد رفتم. با قرار و مدار کتبی و سخت مرتب که ناشر هیچ حقی ندارد در تنظیم مطالب؛ و اداره‌کننده صاحب‌نظر آخر است درباره مطالب و حق التحریر وسه ماه مقدمه چینی و بعد شش ماه کار کردیم و در این مدت ۵۰ - ۶۰ نفر دورهم جمع شدند و توانستیم دو شماره بدهیم که هر کدام یک بار توقیف شدو شماره سوم زیر ماشین چاپ بود و نویسندگانش پولهاشان را گرفته بودند که بوق توقیف ابدی مجله رازدند. از همان اول میدانستم که کاری نیست که بگیرد اما فرصتی بود و ما شلاقی داشتیم برای زدن آمده بودند ما راهم زیر عبایی قایم کنند که عبای صدارت بود و به تن مدیر کیهان دوخته می‌شد و ما رفتیم و از آستین همان عبا چنان دستی در آوردیم که زیر پای صدارت مدیر کیهان را برای ابد خالی کردیم سربسته می‌گویم دوستانم مدام می‌گفتند آخر چرا چنین شلاقی و چنین یك دنده؟ و من می‌گفتم یك شلاق هم یك شلاق است. اگر ده تا شد چه بهتر. وگرنه همان یکی را چنان باید زد که جای سوزش آن سال‌ها بماند. و آن وقت ما در چنین بزن بزنی بودیم که‌اندیشه و هنر در آمد به و لنگیدن نسبت به آنچه ما کرده بودیم. حرف‌هایی که من اگر خیلی بزرگواری کنم باید بگویم حجابی بود برای حسدی. نجیب‌ترین برگش را نقل می‌کنم: جلال عادت داشت نوشته‌های خودش را در پانصد جلد از بودجه جیب چاپ بزند…اما چه شده که با این سابقه عمل و آن مناعت بوق و کرنایی ناگهان

به سرمایه کیهان پناه می‌برد؟ … پس کجا رفت همت بلند و طبع پرهیزکار نویسنده؟ [۴]. و به گمانم جواب این سؤال را وثوقی خود با آن ویژه نامه‌اش داده باشد. ترسیده بود که با کتاب ماه دکان‌اندیشه و هنر تخته بشود. ترس که تمام شد عملاً سر عقل آمد.

به هر صورت گذشت و ما رفت و آمدمان را می‌کردیم. جوانی بود از شاگردهای سابقم که به روی کسی تیر در کرده بود و رفته بود پای اعدام به کمک او به دادگستری می‌رفتم و ناچار رجوع به وثوقی که کمک‌ها کرد و تعیین وکیل و دقت در پرونده و علل مخففه (!) تا جوانک را از پای دار کشیدیم پایین همان ایام بود که یک روز وثوقی در آمد که اداره‌کنندگان مجله می‌خواهند شماره مخصوصی برایت بدهند. گفتم: شاید می‌خواهد این جوری آن نارو را جبران کند و پذیرفتم. غافل از اینکه این خود چاله‌ای است. به هر صورت آمدند چهار پنج نفری با یک ضبط صوت و نشستیم و کپی زدیم و من تازه سرحال آمده بودم و دیده بودم که کلاسی است و شاگردهاش جوان‌هایی که وثوقی به عنوان وردست‌ها جمع کرده بود همه پر شور و جویای نام ـ و در این تجربه شماره مخصوص قسمت اصلی آن مجلس بود و بهره‌ای که ما از آن بردیم و الباقی ارزانی‌ایشان فردا یا پس فردای همان مجلس من روانه حج شدم و بعدها که مجله در آمد، دیدم شده‌ام خرگوشی برای آزمایشگاهی این است که حالا با تشکر از

همه لطف و محبتی که در این کار بوده است می‌خواهم بنشینم و پس از یک

سال و نیم که از آن قضیه می‌گذرد ورقی بزنم به آن صفحات ویژه نامه ببینم آیا چاله‌ای است که حضرات برای ارضای خودخواهی همچو منی کنده بوده‌اند یادکانی است که برای عرضه داشت جزوه‌های درسی خود باز کرده بوده‌اند؟

***

ویژه نامه‌ اندیشه و هنر مرا یاد کشتارگاه و منی میاندازد.. حجاج بز و گوسفندشان را که کشتند یا بندرت گاو و اشترشان را، لاشه‌ها را ر‌ها می‌کنند و ‌می‌روند دنبال الباقی مراسم. آن وقت نوبت فقرا است که بیایند و هر تکه گوشت دندانگیر را ببرند و ببرند برای خوراك یا برای رشته رشته کردن و دم آفتاب آویختن؛ تا خشك بشود برای ذخیره سالشان. وبعد تازه نوبت بچه‌ها است که هر کدام با چاقویی کله در دست می‌آیند و می‌افتند به جان الباقی لاشه یکی پوستش را باز می‌کند، دیگری دنبال رگ و پی‌ها می‌گردد و دیگری امعاء و احشاء را می‌جوید و دیگری را از اسافل اعضا را. و این جوری قصابی می‌آموزند. از همان کودکی. یعنی که علم تشریح. و فکرش را که میکردم می‌دیدم چه بهتر چاقویی که اگر سالی یك روز در تن گوشت قربانی بازی نکند و ادای خون ریختن در نیاورد شاید روزی در تن آدمی فرو رفت و راستی خون ریخت و این را مثلاً برای خودم نوعی توجیه یا فلسفه قربانی دانستم آخر قضیه اسماعیل هم هست و آن چاقو که سنگ را برید و گوشت را نبرید… والخ. به هر صورت

پس از ورق زدن تمام آن شماره می‌بینم گویا فرقی ندارد. یك گوشت قربانی گیر آورده‌اند (و آن خودخواهی این صاحب قلم ) وهی ادای کشتار. و چه بهتر هم بچه‌ها قصابی می‌آموزند؛ یعنی که علم نقد؛ و هم این بادکنک خودخواهی گاهی سوزن هم می‌خورد.

در عالم قلم رسم است که هر کس در جوال رفتن با گنده‌تر از خود اعلام ورود می‌کند؛ خیلی‌های دیگر این کار را کرده‌اند. خود من هم. اما یادم نبود که در این ولایت هر ر کدام ما خشت هامان راهم با خاک چینه دیگران می‌زنیم چینه را می‌کوبیم - یعنی پایش را خالی می‌کنیم و بعد که فروریخت خاکش را سرند می‌کنیم و یك دو سطل آب از لب جو-و قالب را هم که به کمر آویخته داریم. و ده خشت بزن و تازه برای چه؟ برای حفاظت لانه موشی که سرپوش خودخواهی جوانک‌های تازه از تخم در آمده است. (مگر نه اینکه اینجا ولایت هر که آمد عمارتی نو ساخت است؟ ) تا تو قدیمی‌تر او را ببینی. یعنی که فلان كسك هم در حاشیه می‌پلکیده است و تو ملعون چرا آنقدر مشغول زد و خورد بوده‌ای که او را ندیده‌ای…؟ به هر صورت حضرات بدانند که در این میانه کود که ماییم حال شامورتی بازی نیست؛ یا تماشا و به قصد سر گرم کردن خلایق هم لازم نیست که تو حتماً دعوا کنی. دلقکی هم می‌توان کرد. هر کس با کارش و در این الباقی عمر وقت سخت طلا است و این چینه را هم ما از ساروج ساخته‌ایم. مواظب بیل و کلنگ هاتان باشید.

و جالب خود قالب‌ها است که می‌خواهند آدم از قالب گریخته‌ای را به انگ آن بزنند. اگر در این خشت زدن‌ها باید دست‌های کسی

ورزیده بشود حرفی واگر باید دیگری را به قالب تازه‌ای در آورد تا بهتر بشود، شناختش و ساده‌اش کرد و قابل فهم تا در دسترس داشتش که گرچه خوشا به سعادت شما - بازهم حرفی. اما اگر برای این است که ما قالب شما را بپذیریم - یا هر قالب دیگری را - که زهی زود باوری این قالب‌ها به درد کلاس‌های کریتکس و شورت استوری رایتینگ می‌خورد که ارزانی جوان‌های از فرنگ برگشته. چون اینجا‌ها باب نیست مردك انگریزی یا فنارسوی با ادبیات سیصد ساله‌اش می‌ خواهد به من ادب چیز نوشتن بیاموزد که خلیل احمدم هزار وسیصد سال پیش صرف و نحو زبان عربی را درست کرد؛ و تازه رسولشان این جوان‌های دو کلاس در فرنگ درس خوانده و سقشان را با تکنیک و اومنی سیانس برداشته این شامورتی بازی‌ها را بدهید خانلری در کلاس ادبیات درس بدهد. که ما چینه خودمان را با دست هامان زده‌ایم. و قالب‌ها برای خشت زن‌ها خسته نباشید.

در این شماره یك كتاب تاریخ دبیرستانی داده‌اند به دست آغداشلو که غلط‌های تاریخی مراکشف كند و یك كتاب دستور هم داده‌اند دست کیانوش که مرا به انگ زبان سخن در بیاورد. حضرات ما خواستیم نشان بدهیم که تاریخ گود خوش مجران شکمباره‌ها نیست و زبان نه آن چیزی که دستور میرزا عبدالعظیم خان می‌گوید. ولی گویاحتی این آب قلیل، بزرگ‌تر از کوزه شما بود اما من حتم دارم که شما هم روزی بالغ خواهید شد.

و جالب‌تر از همه خود وثوقی است که باورش شده. مدت‌ها در نقد اقتصاد و اجتماع و سیاست قلم زد اما دید فایده ندارد. چرا که

سیاست و اجتماع و اقتصاد را دیگران بی‌حضور او ساختند و پرداختند. وچه جور هم عین دسته گل! پس آخر وثوقی چه کند؟ بشود منقد ادبیات و چه جوری؟ با یك ویراژ یعنی با ریسمانی از لغت‌های کسروی تندر کیایی و واو معدوله را خوردن و قری در کمر نشر گذاشتن که تخم دو زرده است. این‌ها را پیش از آن ویژه نامه باید به او می‌ گفتم و دست کم در آن مصاحبه که بدجوری ریخت محاکمه را داشت. ولی می‌بینید که حالا دارم می‌گویم همین جوری‌ها است که آدم را خر می‌کنند دیگر. پیزوری لای پالانت می‌گذارند و زبان حقگو رامی بندند؛ اما به هر صورت وثوقی به عنوان یك قاضی باید بداند که هر کس را بهر کاری ساخته‌اند و در پیری هم نمی‌توان پند‌آموزی آموخت. بگذاریم همان بچه‌ها قصابیشان را بیاموزند و گمان کنند با تکرار اما در یك جمله سبک پیدا می‌کنند!

و اما این بچه‌ها بهترین‌شان شمیم که قدرش را بدان (به وثوقی می‌گویم). شیطان است و ترا خوب به قالب خودش‌زده. از قضیه میلر و سلین‌اش خوشم آمد اما حیف که از دیگر حیوانات شبیه خودش نقل کرده بود نه که عقل خودش رسیده باشد. و بعد هم خیلی بچه مدرسه‌ای است فورمول‌ها توی دهانش زیادی می‌کند. و بدتر اینکه خیلی حوض است. ساروج خورده و پاشوره دار؛ و اضلاعش مرتب وضبط‌کننده كوچك‌ترین قطره آب. اگر شانس آورده بود و سر یکی از کلاس‌های من دوسال پرت و پلا شنیده بود، شاید آدمی می‌ شد. اما حیف فرنگی‌ها خرابش کرده‌اند. دو سال اینکو نتیر خوانده و حالا دور برش داشته خیلی دلم می‌خواست به جای حوض چشمه باشد. پر از سنگ و شن و خاك. اما آبی از دلش جوشان و پر‌کننده حوض‌ها. نه این جور شکل گرفته و متحجر.

واما حكم‌ها حکم کرده‌اند که من قصه بلند‌نویس نیستم. جل الخالق! برای ما همین بس که می‌نویسیم. اسمش را شما بگذارید. ما کی و کجا دعوی کردیم؟ تنها دعوی ما این قلم زدن و این شاهد بودن. شاهد همه توطئه‌ها. سکوتش برای نیما - قدرتش برای خانلری - جسدش برای خود من و تازه به اسم تجلیل و حکم دیگر اینکه مرا من سرا خطاب کرده‌اند بسیار خوب اگر قرار بود این من، سرا باشد، پس شما چکاره بودید؟ و حیف که عقل شما قد نمی‌دهد جوان‌های عزیز و گرنه می‌فهمیدید که نره خری دارد این جوری زمینه قضیه را لق می‌کند نه که به لوت خودخواهی خویش بخواهد زمین و زمان را به کند بکشد و بعد در آن شماره هم که به کتاب ماه تاخته بود - نمی‌دانم که؛ و بی‌امضا - مرا مرد واحد نامیده بود که از صفحات آن مجله نوعی سربازخانه ساخته من اگر اهل پنبه کاری بودم حالا شما هم پای علم این و جاهت ملی سینه میزدید. ولی حیف که پنبه کاری در خور ما نیست در خور لحاف دوز‌ها است. من تیغ به دست دارم یا شلاق وجراحت‌ها را شما پنبه کاری کنید.

دیگر اینکه من دست کم خودم می‌دانم که با این قلم جوری تا نکرده‌ام که دل کسی را به دست بیاورم؛ چه رسد به وجاهت ملی. من زده‌ام و خورده‌ام و با این زدوخورد دست کم خودم را نیز نگهداشته‌ام. بی هیچ منتی براحدی اگر کشته‌ای باقی نیست، کشته‌ای که باقی است (اولی را به هم بخوان، دومی را به کسر) و این است بزرگترین غبن در این ولایت که مشت می‌زنی اما به سایه و اصلاً در خواب. تا این نمدی که ما می‌کوبیم جواب مس بدهد، سال‌ها وقت می‌خواهد؛ دست کم تا وقتی که ریش این بچه‌ها سفید شود و اصلاً من باید خودم را به دست این حضرات می‌دادم با آن دسته قشه ورشه. که اولین بار بود می‌دیدمشان گمان کرده بودم آمده‌اند مس مرا به محک بزنند. غافل از اینکه آمده‌اند، پای این درخت تبر زدن بیاموزند. همین بود که دلم از وثوقی گرفت. گمان نمی‌کردم محتاج به چنین قشون کشی باشد؛ آن هم در قبال من از او دلم گرفته برای اینکه دراز دست دادن هر دوستی من پاره‌ای از تنم را می‌دهم. در تجربه با گلستان دیدم که این قراضه مس ما فروختنی نیست و در تجریه با وثوقی این روشن شد که مس ما همان زیر خاک بهتر تا بازیچه کودکان. وقتی دیوار ریخت مرده خور‌ها خبر خواهند شد اما این تن هنوز با ۳۷ درجه حرارت و همان ۶۳ کیلو گرم وزن معهود بیست ساله اخیر زنده است. و شما با این آرزوی مرگ و سقوط (که در‌اندیشه و هنر هم تکرار شده بود) که برای من می‌کنید مشت خودتان را باز می‌کنید. سر کلاس های من برای امثال شما هنوز بسیار جاهست. بشتابید. جرأت نمی‌ کنم ادای آن مرد بزرگ را در آورم که گفت سلونی قبل ان تفقدونی؛ اما از همان مرد بزرگ خطاب به شما این مزخرفات را تمام می‌کنم که: یا اشباح الرجال ولارجال!


پایان


  1. سقراط. ترجمه ایلخان ظفر . ناشر معرفت . سال (؟)
  2. زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر - چاپ‌امیر کبیر. سال ۲۷ یا ۲۸ یا ۲۹. یادم نیست.
  3. دی ماه ۱۳۲۹
  4. نقل از آخر ستون اول صفحۀ ۳۷۸اندیشه و هنر - شهریور ۱۳۴۱.