پرش به محتوا

یک چاه و دو چاله و مثلا شرح احوالات/مثلا شرح احوالات

از ویکی‌نبشته
مثلا شرح احوالات

در خانواده‌ای روحانی (مسلمان-شیعه) بر آمده‌ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهر خواهرهام در مسند روحانیت مردند. و حالا برادر زاده‌ای و یك شوهر خواهر دیگر روحانیاند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده همه مذهبی‌اند. با تك و توك استثنایی برگردان این محیط مذهبی را در دید و بازدید می‌شود دید و در «سه تار» و گله به گله در پرت و پلا‌های دیگر.

نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال ۱۳۰۲ بی‌اغراق سر هفت تا دختر آمده‌ام که البته هیچکدامشان کور نبودند. اما جز چهار تا‌شان زنده نمانده‌اند. دو تاشان در همان کودکی سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت. کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت تا وقتیکه وزارت عدلیه «داور» دست گذاشت روی محضر‌ها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: « برو بازار کارکن تا بعد از م جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم . روزها کار؛ ساعت سازی بعد سیم کشی برق بعد چرم فروشی و از این قبیل … شبها درس. و با در آمد يك سال كار ،مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگذاری سیم کشیهای متفرق . بر دست «جواد» ؛ یکی دیگر از شوهر خواهر هام که اینکاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه وجودم در سال ۱۳۲۲ - یعنی که زمان جنگ . به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزديك به يك متر و هشتاد از آن محیط مذهبی تحویل داده میشود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمیاران را اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزاردهنده قوای اشغال کننده را .

جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم. ۰۱۳۲۵ و معلم شدم. ۱۳۲۶. در حالیکه از خانواده بریده بودم وبايك كراوات و يكدست لباس نیمدار امریکایی که خدا عالم است از تن کدام سر باز به جبهه رونده‌ای کنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به ۸۰ تومان بخرمش. سه سالی بود که عضو حزب توده بودم. سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخنهای احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان و بعد مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنيا» و مطبوعات حزب توده… و با این ما یه دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح ». کوچه انتظام ، امیریه . و شبها در کلاسهایش مجانی فنارسه درس میدادیم و عربی و آداب سخنرانی . و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روینده

بودند هر کدام مأموریکیشان بودیم و سرکشی می‌کردیم به حوزه‌ها و مینینگهاشان… و من مأمور حزب توده بودم و جمعه‌ها بالای پسقلعه وكلك چال مناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند و کدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل… تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته جمعی به حزب توده بپیوندیم جزیکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال ۱۳۲۳. دیگر اعضای آن انجمن‌ «امیر حسین جهانبگلو» بود و «رضای زنجانی» و «هوشیدر » و «عباسی» و «دار ابرند» و « علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست پیش از پیوستن به حزب، جزوه‌ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم عزاداری‌های نا مشروع » که سال ۲۲ چاپ شد و یکی دو قران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم كه انجمن یك كار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاری‌های مذهبی همه‌اش را چکی خریده‌اند و سوزانده. اینرا بعد‌ها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلا‌های دیگری نوشته بودم در حوزه تجدید نظر‌های مذهبی که چاپ نشده ماند و ر‌ها شد.

در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یك عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان که گرداننده‌اش بودم و در مجله ماهانه «مردم» که مدیر داخلیش بودم و گاهی هم دره رهبر» اولین قصه‌ام در «سخن در آمد شماره نوروز ۲۴ که آنوقت‌ها زیر سایه «صادق هدایت منتشر می‌شد و ناچار همۀ جماعت‌ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید را منتشر کردم؛ مجموعه آنچه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران هفتگی در آمده بود. به اعتبار همین پرت و

پلا‌ها بود که از اوایل ۲۵ مأمور شدم که زیر نظر طبری « ماهانه مردم» را راه بیندازم. که تا هنگام انشعاب ۱۸ شماره‌اش را در آوردم. حتی ششماهی مدیر چاپخانه حزب بودم چاپخانۀ «شعله ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه سی» و لطمه‌ای که به حزب زد و قرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب. و به اعتبار همین چاپخانه‌ای در اختیار داشتن بود که «از رنجی که می‌بریم» در آمد. أواسط ۱۳۲۶. حاوی قصه‌های شکست در آن مبارزات و به سبك رئالیسم سوسیالیستی و انشعاب در آذر ۱۳۲۶ اتفاق افتاد. بدنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم به رهبری خلیل ملکی و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینۀ افکار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبود. و به همین علت سخت دنباله روی سیاست استالینی بودند که می‌دیدیم که به چه بواری میانجامید پس از انشعاب یك حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار‌اتهامات مطبوعات حزبی كه حتى كمك رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل مد و ما ناچار شدیم به سکوت.

در این دوره سکوت است که مقداری ترجمه می‌کنم. به قصد فنار سه یاد گرفتن از «ژید» و «کامو» و «سارتر» و نیز از «داستایوسکی». «سه تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی هم در این دوره است که زن می‌گیرم وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه‌ای می‌سازی از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که می‌شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان، و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود و مگر در نیامده؟ از ۱۳۲۹ به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد.

و اوضاع همین جور‌ها هست ناقضیۀ ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق که از نو کشیده می‌شوم به سیاست و از نوسه سال دیگر مبارزه. در گرداندن روزنامه‌های «شاهد» و «نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» که مدیرش ملکی بود. علاوه بر اینکه عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود. و باز همین جورهاست تا اردیبهشت ۱۳۳۲ که به علت اختلاف نظر با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می‌خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و باهمان «بریا» بازی‌ها. که دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه بازی‌ها از حزب توده انشعاب کرده بودیم. و حالا از نو به سرمان می‌آمد.

در همین سال‌ها است که «بازگشت از شوروی» زید را ترجمه کردم و نیز «دست‌های آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت «زن زیادی» هم مال همین سال‌ها است آشنایی با «نیما یوشیج» هم مال همین دوره است. و نیز شروع به لمس کردن نقاشی مبارزه‌ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد، به گمان من یکی از پربارترین سال‌های نشر فکر و‌اندیشه و نقد بود.

بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خوبش پای محصول کشت همه‌مان نشست. شکست جبهه ملی و برد کمپانی‌ها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گپی زده‌ام-سکوت اجباری مجددی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکست‌ها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت. و حاصلش «اورازان-تات نشین‌های بلوک زهرا-و جزیرة خارك». كه بعد‌ها مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آن‌ها ازم خواست که سلسله نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم و اینچنین بود که تک‌نگاری (مونوگرافی) هاشد یکی از رشته کارهای‌ایشان. و‌گر چه پس از نشر پنج تک‌نگاری‌ایشان را ترك گفتم چرا که دیدم می‌خواهند از آن تک‌نگاری‌ها متاعی بسازند برای عرضه داشت به فرنگی و ناچار هم به معیار‌های او. و من اینکاره نبودم. چرا که غرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیار‌های خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می‌شود.

و همین جوری‌ها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازی‌ها سر سالم به در برده متوجه تضاد اصلی بنیاد‌های سنتی اجتماعی ایرانیها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی- و در واقع به صورت دنباله روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می‌برد و بدلش می‌کند به مصرف‌کننده تنهای کمپانی‌ها و چه بی‌اراده هم و هم این‌ها بود که شد محرك « غرب زدگی » - سال ۱۳۴۱ - که پیش از آن در « سه مقاله دیگر » تمرینش را کرده بودم. مدیر مدرسه را پیش از این‌ها چاپ کرده بودم - ۱۳۲۷ - حاصل‌اندیشه‌های خصوصی و برداشتهای سریع عاطفی از حوزه بسیار كوچك اما بسیار مؤثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسائل استقلال شکن. انتشار «غرب زدگی» که مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش اینکه «کیهان ماه» را به توقیف افکند. که اوایل سال ۱۳۴۱ براهش انداخته بودم و با اینکه تأمین مالی کمپانی کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینکه جماعتی پنجاه نفره از نویسندگان متعهد و مسؤول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول «غرب زدگی» را در شمارۀ اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات و دیگر قضایا…

کلافگی ناشی از این سکوت اجباری مجدد را در سفر‌های چندی که پس از این قضیه پیش آمد در کردم. در نیمه آخر سال ۴۱ به اروپا. به ماموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتابهای درسی در فروردین ۴۳ به حج. تابستانش به شوروی. به دعوتی برای شرکت در هفتمین کنگره بین‌المللی مردمشناسی. و به آمریکا در تابستان ۴۴. به دعوت سمینار بین‌المللی و ادبی و سیاسی دانشگاه «هاروارد و حاصل هر کدام از این سفره اسفر نامه‌ای که مال حجش چاپ شد. به اسم «خسی در می‌قات» و مال روس داشت چاپ می‌شد؛ به صورت پاورقی در هفته نامه‌ای ادبی که «شاملو» و «رؤیایی» در می‌آوردند. که از نود خالت سانسور و بسته شدن هفته نامه گزارش کوتاهی نیز از کنگره مردمشناسی داده‌ام در «پیام نوین» و نیز گزارش کوتاهی از «هاروارد» در «جهان نو» که دکتر «براهنی» در می‌آورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته دار، نکرد هم در این مجله بود که دو فصل از « خدمت و خیانت روشنفکران » را در آوردم و این‌ها مال سال ۱۳۴۵. پیش از این «ارزیابی شتابزده» را در آورده بودم سال ۴۳ که مجموعه هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر، که در تبریز چاپ شد. و پیش از آن نیز قصۀ «نون والقلم» را -سال ۱۳۴۰- که به سنت قصه گویی شرقی است و در آن چون و چرای شکست نهضت‌های چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یك دوره تاریخی گذاشته‌ام و وارسیده.

آخرین کار‌هایی که کرده‌ام یکی ترجمه «کرگدن» اوژن یونسکو است -سال ۴۵- و انتشار متن کامل ترجمه «عبور از خط» ارنست یونگر که به تقریر دکتر محمود هو من برای «کیهان ماه» تهیه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود. و همین روز‌ها از چاپ « نفرین زمین » فارغ شده‌ام که سر گذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یك سال و آنچه بر او و اهل ده می‌گذرد. به قصد گفتن آخرین حرف‌ها در بارۀ آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی از آن‌ها کرده و اغتشاشی که ناچار رخ داده و نیز به قصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضی جاش زده‌اند.

پس از این باید « دمت و خیانت روشنفکران را برای چاپ آماده کنم که مال سال ۴۳ است و اکنون دستکاری‌هایی می‌خواهد. و بعد باید ترجمه «تشنگی و گشنگی» یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگی برگوری» که قصه‌ای است در باب عقیم بودن و بعد بپردازم به اتمام «نسل جدید» که قصۀ دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش … و می‌بینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره کیش شی ترا به حجره خویش خواند و چه مایه مالیخولیا که به سر داشت…

دیماه ۱۳۴۶