گرشاسپنامه/گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
ظاهر
یکی مرد ملاح بُد راهبر | که بودش همه راه دریا ز بر | |||||
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز | زبان همه پاک دانست نیز | |||||
به دریا هر آنجا که آب آزمای | ببویید آن گل بگفت از کجای | |||||
چو دریا به شورش گرفتی شتاب | یکی طشت بودش بکردی پر آب | |||||
همه بودنی ها درو کمّ و بیش | بدیدی چو در آینه چهر خویش | |||||
ورا رهبری داد مهراج شاه | به سوی جزیری گرفتند راه | |||||
که خوانند برطایل آنرا به نام | جزیری همه جای شادیِّ و کام | |||||
پرآب خوش و میوه هر سو به بار | گل گونه گون گرد او صد هزار | |||||
ز خوشی زمین چون دل شاد بود | ز باران هوا چون کف راد بود | |||||
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن | چو موی سر زنگی آب از شکن | |||||
خروش رباب و هواهای نای | ره چنگ و دستان بر بط سرای | |||||
همی آمد از بیشه هر سو فراز | نه گوینده پیدا، نه دستان نواز | |||||
تو گفتی همه بیشه بزم پریست | درختش ز هر سو به رامشگریست | |||||
چنان هر زمان بانگ برخاستی | که می خواره را آرزو خواستی | |||||
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش | به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش | |||||
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری | نه کمتر شد آن بانگ رامشگری | |||||
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز | نداند کس این گفت پیدا و راز | |||||
همان جا شب تیره بر دشت و راغ | یکی روشنی دید همچون چراغ | |||||
بپرسید از آن پهلوان سترگ | بگفتند گاویست آبی بزرگ | |||||
چو دم زد فتد روشنی در هوا | بدان روشنایی کند شب چرا | |||||
چنین هر شب از دور پیدا شود | سپیده دمان باز دریا شود | |||||
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر | گریزان بود بر سه پرتاب تیر | |||||
ببودند روزی وز آن جایگاه | کشیدند سوی صواحل سپاه |