گرشاسپنامه/گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن
ظاهر
سپهبد چو از طنجه برگاشت باز | بگشت اندر آن مرز شیب و فراز | |||||
همی خواست تا یکسر آن بوم و بر | ببیند که کم دید بار دگر | |||||
چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل | بدو رودی از آب پهنا دو میل | |||||
درختان رده کرده بر گرد رود | تنه لعلگون شاخهاشان کبود | |||||
بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر | نه آهن نه آتش بر او کارگر | |||||
وزو هر که کندی به دندان برش | نبردی دگر درد دندان سرش | |||||
ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد | به نی ز آن فراوان بریدند و برد | |||||
از آن پس بر سبزدشتی رسید | همه کو کنار و گل و سبزه دید | |||||
چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار | که پر گشتی از گوشه او کنار | |||||
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ | بزرگیش هم برنهاد کلنگ | |||||
یکی مرغ کوچکتر از فاخته | همیشه پسش تاختن ساخته | |||||
همه ساله بر طمع پیخال اوی | بدی مانده در سایه بال اوی | |||||
هر آن گه که پیخال بنداختی | وی اندر هوا آن خورش ساختی | |||||
سپهدار از اندیشه شد خیره سر | همی گفت کاین بخش یزدان نگر | |||||
بدین آن دهد کآید آن را برون | درین بخش او راه داند که چون | |||||
یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو | همانجاست در بیشه بید و غرو | |||||
نداند ز بن برچدن دانه چیز | که کورست وکور آید از خایه نیز | |||||
همه روز نالان و جوشان بود | به یک جای تا شب خروشان بود | |||||
دگر مرغکی کوچک آید فراز | دهدش آب و چینه به روز دراز | |||||
چو از بس چنه پرشود ژاغرش | گرد زورمندی تن لاغرش | |||||
خروشنده از جای بجهد دژم | مرین کوچکک را بدرّد ز هم | |||||
برین بوم و بر هر کس از راستان | زند بی وفا را از او داستان | |||||
دهی دید جای دگر چون بهشت | ز پیرامنش باغ و بسیار کشت | |||||
برآورد بت خانه ای زو به ماه | درش جزع رنگین سپید و سیاه | |||||
زمینش به یکپاره از لاژورد | همه بوم و دیوار مینای زرد | |||||
درو شیری از سیم و تختی به زیر | بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر | |||||
به دست آینه چون درفشنده مهر | بدآن آینه درهمی دید چهر | |||||
هرآن دردمندی که بودی تباه | چو کردی بدآن آینه در نگاه | |||||
چو چهرش ندیدی شدی زین سرای | ورایدون که دیدی، شدی باز جای | |||||
شب تیره بی آتش تابناک | بُدی روشن آن خانه چون روز پاک | |||||
بت آرای خیلی در آن انجمن | که بودندی از پیش آن بت شمن | |||||
جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز | ببردند پیش سپهبد فراز | |||||
بپرسید از ایشان جهان پهلوان | کزینسان دهی و آب هر سو دوان | |||||
سرا و دز و کشتش ایدون بسی | چرا جز شما نیست ایدر کسی | |||||
دژم هر کسی گفت کز راه راست | یکی بیشه نزدیک این مرز ماست | |||||
ددی در وی از پیل مهتر به تن | چو تند اژدها زهر پاش از دهن | |||||
تن او یکی هشت پای و دو سر | سرش از دو سو، پای زیر و زبر | |||||
چو شد پای زیرینش از کار و ساز | بگردد برآن پای کش از فراز | |||||
همش چنگ شیرست و هم زور پیل | بدرّد به آواز کوه از دو میل | |||||
شگفتیست جویان خون آمده | ز دریای خاور برون آمده | |||||
به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد | به دَم کر کس از ابر زیر آورد | |||||
کمینی نهد هر زمان از نهان | برد هر که یابد ز ما ناگهان | |||||
به راهش بویم از نهان دیده دار | گریزیم چون او شود آشکار | |||||
تهی شد ده از مردم و چارپای | نماندست جز ما کس ایدر به جای | |||||
همی شد نشاییم زن بوم و رست | که این جای بُد زادن ما نخست | |||||
برین بام بتخانه دلفروز | نشسته بود دیده بانی به روز | |||||
که تا چونش بیند زند نعره زود | ز هامون گریزیم در ده چو دود | |||||
سپهدار پذرفت کامروز من | رهایی دهمتان از این اهرمن | |||||
سپه برد تا نزد بیشه رسید | بَر بیشه صفّ سپه برکشید | |||||
چنان تنگ درهم یکی بیشه بود | که رفتن درو کار اندیشه بود | |||||
درختانش سر در کشیده به سر | چو خطّ دبیران یک اندر دگر | |||||
همه شاخ ها تا به چرخ کبود | به هم برشده تنگ چون تار و پود | |||||
تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت | وزو هست گردی دگر هر درخت | |||||
کشان شاخ ها نیزه و گرز بار | سپر برگ ها و سنان نوک خار | |||||
ز بس برگ ریزش گه باد تیز | گرفتی جهان هر زمان رستخیز | |||||
نتابیدی اندر وی از چرخ هور | ز تنگی بسودی درو پوست مور | |||||
نی اش گفتی از برگ و خار از گره | مگر تیغ این دارد و آن زره | |||||
به پهلوی بیشه یکی آب کند | برش خفته دد همچون کوهی بلند | |||||
بپوشید خفتان کین پهلوان | برافکند بر پیل برگستوان | |||||
به صندوق در رفت با ساز جنگ | همی راند تا نزد او رفت تنگ | |||||
سوی روشن پاک برداشت دست | از او خواست زور و به زانو نشست | |||||
زه آورد بر چرخ پیکار بر | ز دستش گره زد به سوفار بر | |||||
یکی فیلکی سود سندان گذار | بزد دوخت بر هم ز فرش استوار | |||||
دد آن گه سر از جای بر کرد تیز | به پیل اندر آمد به خشم و ستیز | |||||
به چنگال بفکند خرطوم اوی | به دندان بکندش سر از تن چو گوی | |||||
زدش نیزه بر سینه گرد دلیر | ز صندوق با گرز کین جست زیر | |||||
چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت | در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت | |||||
همی چند زد بر سرش گرز جنگ | تن پیل خست او به دندان و چنگ | |||||
چنین تا همه ریخت مغز سرش | به زهر و به خون غرقه گشته برش | |||||
بمالید رخ پهلوان بر زمین | گرفت آفرین بر جهان آفرین | |||||
که کردش بر آن زشت پتیاره چیر | که هم اژدها بود و هم پیل و شیر | |||||
همان گه بیاکند چرمش به کاه | برافکند بر پیل و برداشت راه | |||||
به سوی بیابانی آمد شگفت | شتابان بیابان به پی برگرفت | |||||
به نزدیکی بادیه روز چند | چو شد، دید در ره حصاری بلند | |||||
هم سنگ دیوارِ برج و حصار | ز گردش روان ریگ و جای استوار | |||||
بر او نردبانی هم از خاره سنگ | یکی راهش از پیش دشوار و تنگ | |||||
از آهن دری بر سر نردبان | بر او مردی از چوب چون دیده بان | |||||
بر آیین تیرافکنانش نشست | کمانی و تیری گرفته به دست | |||||
بر آن پایه نردبان هر که پای | نهادی، سبک مرد چوبین ز جای | |||||
به تیرش فکندی هم اندر زمان | شدی تیر او بازسوی کمان | |||||
به درع و سپر چند کس رفت تفت | همین بود و شد کشته هر کس که رفت | |||||
جهان پهلوان خواست درع نبرد | خدنگی بینداخت بر چشم مرد | |||||
چنان زد که یک نیزه بفراختش | ز بالا به ریگ اندر انداختش | |||||
هم اندر پی آهنگ افراز کرد | ز بر قفل بشکست و در باز کرد | |||||
یکی شیر دید از پس دَر بپای | ز روی و ز مس کرده جنبان زجای | |||||
به کردار کوره پر آتش دهان | دمادم درخش از دهانش جهان | |||||
سپهبد ز فرازنگان باز جُست | طلسمش که چون بود شاید درست | |||||
یکی گفت هست آتش تیز تفت | درین سنگ¬ کش¬زیرچاهست ونفت | |||||
ز چشمه همی زاید آن نفت زیر | وزاو گیرد آتش همی کام شیر | |||||
همان جنبش مرد و تیر و کمان | ازین آتش و نفت بُد بی گمان | |||||
چنان ساخت فرزانه پیش بین | که تا گیتیست این بود هم چنین | |||||
به چاره شدند اندر آن جای تنگ | همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ | |||||
ز مرمر برافراز بام و حصار | یکی قبه جزعین ستونش چهار | |||||
دراو تختی از زرّ و مردی دراز | برآن تخت بُد مرده از دیرباز | |||||
گرفته همه تنش در قیر و مشک | گهر برش و از زیر کافور خشک | |||||
به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون | زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون | |||||
چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد | کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد | |||||
کجا نام اختوخ دانی همی | دگر نامش ادریس خوانی همی | |||||
دژم پهلوان با دلی پرشگفت | تهی رفت از آن جا و ره برگرفت |