گرشاسپنامه/پند دادن گرشاسب نریمان را
ظاهر
برفتند گریان و گرشاسب باز | دگر باره شد با نریمان به راز | |||||
بدو گفت کآمد سر امّید من | ز دیوار در رفت خورشید من | |||||
چو مرگ آمد و کار رفتن ببود | نه دانش نماید نه پرهیز سود | |||||
ره پیری و مرگ را باره نیست | به نزد کس این هر دو را چاره نیست | |||||
دلم زین به صد گونه ریش اندرست | که راهی درازم به پیش اندرست | |||||
به ره باز خوهی که پیدا و راز | نیابد کسی زو گذر بی جواز | |||||
یکی شهر نو ساختم چون زرنج | بسی گنج گرد آوردیم به رنج | |||||
به تو ماندمش چون من آباد دار | به فرزندمان همچنین یادگار | |||||
پس از من چنان کن که پیش خدای | بنازد روانم به دیگر سرای | |||||
نگر تا گناهت نباشد بسی | به یزدان ز رنجت ننالد کسی | |||||
فرومایه را دار دور از برت | مکن آنکه ننگی شود گوهرت | |||||
ازآن ترس کاو از تو ترسان بود | وگر با تو هزمان دگرسان بود | |||||
مکن با سخن چین دوروی راز | که نیکت به زشتی برد پاک باز | |||||
به کس بیش از اندازه نیکی مکن | که گردد بداندیش بشنو سخن | |||||
چو زاندازه تن را فزایی خورش | گرد دردمندی ز بس پرورش | |||||
شب و روز بر چار بهره بپای | یکی بهره دین را ز بهر خدای | |||||
دگر باز تدبیر و فرجام را | سیم بزم را، چارم آرام را | |||||
به فرهنگ پرور چو داری پسر | نخستین نویسنده کن از هنر | |||||
نویسنده را دست گویا بود | گل دانش از دلش بویا بود | |||||
به فرمان نادان مکن هیچ کار | مشو نیز با پارسا باد سار | |||||
مده دل به غم تا نکاهد روان | به شادی همی دار تن را جوان | |||||
ببخشای بر زیردستان به مهر | برایشان به هر خشم مفروز چهر | |||||
که ایشان به تو پاک ماننده اند | خداوند را همچو تو بنده اند | |||||
چنان زی که از رشک نبوی به درد | نه عیب آورد عیب جوینده مرد | |||||
بود زشت در مرد جوینده رشک | چو دیدار بیماری اندر پزشک | |||||
سپیدی به زر اندر آهو بود | اگرچند در سیم نیکو بود | |||||
به گیتی آور از دل پناه | که آیی به منزل به هنگام راه | |||||
چو دستت رسد دوستان را بپای | که تا در غم آرند مهرت بجای | |||||
ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست | که بر دشمنت چیرگی هم بدوست | |||||
به هر کار مر مهتران را دلیر | مکن، کانگهی بر تو گردند چیر | |||||
مگردان از آزادگان فرّهی | مده ناسزا را بدیشان مهی | |||||
به آغالش هرکسی بد مکن | نشانه مشو پیش تیر سخن | |||||
مخند ار کسی را سخن نادُرست | که گویایی جان نه در دست تست | |||||
کِرا چهره زشت ار سرشتش نکوست | مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست | |||||
نکوکار با چهرهٔ زشت و تار | فراوان به از نیکوی راستکار | |||||
گناهی که بخشیده باشی ز بن | سخن زان دگر باره تازه مکن | |||||
چنان زی خردمند و دانا و راد | که تا بر بدت کس نباشند شاد | |||||
کرا نیست در دوستی راستی | بیفشان تو از گرد او آستی | |||||
مگیر ایچ مزدور را مزد باز | پرستندگان را مپیچ از نیاز | |||||
مکن بد که چو کردی و کار بود | پشیمانی از پس نداردت سود | |||||
میاسای از اندیشهٔ گونه گون | که دانش ز اندیشه گردد فزون | |||||
به کاری که فرجام او ناپدید | مبر دست کآن رای را کس ندید | |||||
به هرجای بخشایش از دل میار | نگر تا همی چون کند روزگار | |||||
ز یکیّ ستاند همی هوش و رای | زیکیّ سر، از دیگری دست و پای | |||||
برآن کوش کت سال تا بیشتر | بری پایگاه از هنر پیشتر | |||||
هنرها به برنایی آور پدید | ز بازی بکش سر چو پیری رسید | |||||
به تو هرکسی را که بگذاشتم | نکودارشان همچو من داشتم | |||||
بگرد از جهان راه مِهرش مپوی | از آن پیشتر کز تو برگردد اوی | |||||
چو رخشنده تیغم ز تاری نیام | برآید، شود لاله ام زردفام | |||||
تن ام را به عنبر بشوی و گلاب | بیا کن تهی گاهم از مشک ناب | |||||
بپوشم به جامه بر آیین جم | کفن و آبچین ده به کافور نم | |||||
ستوانی از سنگ خارا برآر | ز بیرون بر او نام من کن نگار | |||||
به گردم همه جای مجمر بنه | به آتش دمان عود و عنبر بنه | |||||
از آن پس دِر خوابگه سخت کن | دل از دیدنم پاک پَردَخت کن | |||||
ز پوشیده رویان ممان کس به کوی | که بیگانگانشان نبینند روی | |||||
شکیب آور از درد و بر من مشیب | که از مهر بسیار بهتر شکیب | |||||
به یک مه بمان سوک تا بد گمان | نگوید به مرگم بُدی شادمان | |||||
زکم توشه هرکس که بینی نژند | اگر پولی و چشمهٔ کندمند | |||||
براین هر یکی ده یک از گنج من | هزینه به مردم کن از رنج من | |||||
ز زندان درآور کرا نیست خون | رها کن خراج دوساله برون | |||||
ز بی آبی آن را که ویران ببود | نشان مرد و، دِه ساز و کشت و درود | |||||
چنان کن که هر کس که آید ز راه | برد توشه زورایگان سال و ماه | |||||
در اندرزنامه سخن هرچه گفت | نبشت و چو جان داشت اندر نهفت | |||||
زوی هرچه آمخت از راه دین | بیآموخت فرزند را همچنین |