گرشاسپنامه/پند دادن اثرط گرشاسب را
ظاهر
به هنگام رفتن چو ره را بساخت | نشاندش پدر پیش و چندی نواخت | |||||
بدو گفت هر چند رأی بلند | تو داری، مرا نیست چاره ز پند | |||||
جوان گرچه دانادل و پرفسون | بود، نزد پیر آزمایش فزون | |||||
جوان کینه را شاید و جنگ را | کهن پیر تدبیر و فرهنگ را | |||||
خردمند به پیر و یزدان پرست | جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست | |||||
کنون چون به شاهی رسیدی زبخت | بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت | |||||
نگه کن که چون کرد باید شهی | بیآموز آیین و راه مهی | |||||
چهارست آهوی شاه آشکار | که شه را نباشد بتر زین چهار | |||||
یکی خیره رأیی دوم بددلی | سوم زفتی و چارمین کاهلی | |||||
خرد شاه را برترین افرست | هش و دانشش نیک تر لشکرست | |||||
بهین گنج او هست داننده مرد | نکوتر سلیحش یلان نبرد | |||||
دگر نیک تر دوستداران او | کدیور مهین پایکاران او | |||||
شه آن به که هر دانش و دسترس | همه زو گرند، او نگیرد زکس | |||||
چنان دارد از هر دری پیشه کار | که در پیشه هر یک ندارند یار | |||||
دل شاه ایمن بر آن کس نکوست | که در هر بد و نیک انباز اوست | |||||
شه از داد و بخشش بود نیکبخت | کرا بخشش و داد نیکوست بخت | |||||
چو خواهی که شاهی کنی راد باش | به هر کار با دانش و داد باش | |||||
کهن دار دستور و فرزانه رای | به هر کار یکتا دل و رهنمای | |||||
سپه دار و گنج آکن و غم گسل | کدیور به طبع و سپاهی به دل | |||||
نکوکار و با دانش و داددوست | یکی رسم ننهد که آن نانکوست | |||||
خردمند کن حاجب و خوب کار | طرازندهً درگه و بزم و بار | |||||
به دیدار باید که نیکو بود | کجا پردهً روی کار او بود | |||||
به هنگام گوید سخن پیش شاه | سزا دارد انداز هر کس نگاه | |||||
نکو خط و داننده باید دبیر | شمارنده چابک دل و یادگیر | |||||
ز دل بندهً شاه و دارنده راز | به معنی از اندیشه دوشیزه ساز | |||||
چو این هرسه زین گونه آری به دست | سپه ساز گردان خسرو پرست | |||||
یلانی کشان پیشه کین آختن | شبان روز خو کرده برتاختن | |||||
که در جنگ بر چشم کشته پسر | نهد پای و، از کین نتابد پدر | |||||
همه روز فرمایشان دار و برد | سواری و شور سلیح و نبرد | |||||
نباید که بیکار باشد سپاه | نه آسوده از رنج و تدبیر شاه | |||||
نکودار مر مردم خویش را | همان پارسا مرد درویش را | |||||
همه کار سازانت از کم و بیش | نباید که ورزند جز کار خویش | |||||
کند هرکس آن کار کاو برگزید | بدان تا بود کار هرکس پدید | |||||
سلیح ایچ در دست شهری گروه | نشاید،که شه را نباشد شکوه | |||||
نباید مهان سپه سربه سر | که پیوند سازند با یکدیگر | |||||
نشاید که هم پشت باشند هیچ | مگر در گه رزم کردن پسیچ | |||||
کسی کاو به جایت سزد شهریار | ورا از بر خویشتن دور دار | |||||
به هر کهتر اندر خورش کن نگاه | سزای هنر ده ورا پایگاه | |||||
گرت کهتری بر دل آید گران | چو دارد هنر ورگران منگر آن | |||||
که را دوست داری و کام تو اوست | هر آهوش را همچنان دار دوست | |||||
به بیداد مستان تو چیزی ز کس | به دادو ستد راستی جوی و بس | |||||
میان سپاهت هر آن کز مهان | بترسی ازو آشکار و نهان | |||||
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی | نهانی به دارو بپرداز ازوی | |||||
دروغ و گزافه مران در سخن | به هر تندیی هرچه خواهی مکن | |||||
که شه برهمه بدبود کامکار | چو گردد پشیمان نیاید به کار | |||||
میان دو تن چو کنی داوری | به آزرم کس را مکن یاوری | |||||
نشاید زهی گاو دوشای و رز | که بکشی چو مانی تو درکار وارز() | |||||
به کشت و به ورز کشاورزیان | چنان کن که ناید به کشور زیان | |||||
ممان کس به بازی و خنده زپیش | تو نیز این مجوی و مبرآب خویش | |||||
گه خشم چون چهره کردی نژند | دژم باش و باکس به زودی مخند | |||||
کسی را که دادی بزرگی و جاه | همان جاه مستان ازو بی گناه | |||||
چو نیکی نمایدت گیتی خدای | تو با هرکسی نیز نیکی نمای | |||||
کرا با تو گویند بد بیشتر | چو نبود گنه دان که هستش هنر | |||||
درختی که دارد فزونتر براوی | فزون افکند سنگ هرکس براوی | |||||
منه نو رهی کان نه آیین بود | که تا ماند آن بر تو نفرین بود | |||||
همه راهی از رهزنان پاک دار | مدار از در دزد جز تیغ و دار | |||||
چو بنشینی از گردت آن را نشان | که دارند دردل ز مهرت نشان | |||||
به جفت کسان چشم خود را مروش | بترس از خدا وآن جهان را بکوش | |||||
بود مه گناهی که نامد تباه | ازو کاو بود داور هرگناه | |||||
در داد بردادخواهان مبند | زسوگند مگذر نگه دار پند | |||||
چو نیکی کنی و نیاید به بار | بدی کن مگر بهتر آید به کار | |||||
کسی دار کز دفتر باستان | همی خواندت گونه گون داستان | |||||
ببین تازکردار شاهان پیش | چه به بُد همان کن توآیین خویش | |||||
مده نزد خود راه بدگوی را | نه مرد سخن چین دوروی را | |||||
همه کارمردان با داد کن | سخنشان به هر انجمن یادکن | |||||
پژوهندگان دار بر راه رو | همی دان نهان جهان نو به نو | |||||
بدان کار ده کاو نجوید ستم | نه آن را که افزون پذیرد درم | |||||
کسی را مگردان چنان سرفراز | که نتوانی آورد از آن پایه باز | |||||
ز دانندگان فیلسوفی گزین | ازو پرس هر چیز و با او نشین | |||||
مفرمای کاری بدان کارگر | کز آن کار نتواند آمد به در | |||||
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار | که مار اژدها گردد از روزگار | |||||
بکش آتش خرد پیش از گزند | که گیتی بسوزد چوگردد بلند | |||||
مکن هیچ بدبینی از دیگران | وگر نیک بینی توخو کن برآن | |||||
خورش پاک ازآن خور که نگزایدت | به اندازه و آن گه که به بایدت | |||||
پزشکان گزین دار و فرزانه رأی | به هردرد دانا و درمان نمای | |||||
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد | که تن سست و جان کم کند،روی زرد | |||||
چوخواهی کهی را همی کرد مه | بزرگیش جز پایه پایه مده | |||||
که چون از گزافش بزرگی دهی | نه ارج تو داند نه آن مهی | |||||
چنان کن که همواره برتخت خویش | اگر تیغ اگر گرز باشدت پیش | |||||
گه بار مگذار و مگمار کس | به شمشیر از افراز سر یا زپس | |||||
به کس راز مگشای درهرپسیچ | بداندیش را خوار مشمار هیچ | |||||
کرا ترس و بیمی کنی گونه گون | به سوگند کن تا بترسد فزون | |||||
چو با مؤبدان رأی خواهی زدن | به همشان مخوان جز جدا تن به تن | |||||
ز هریک شنو پس مهین برگزین | چنان کاین نه آگاه از آن آن از این | |||||
به کس روی منمای جز گاه گاه | به هر هفته ای برنشین با سپاه | |||||
به ره دادخواهی چو آید فراز | بده داد و دارش هم از دور باز | |||||
به ناآزموده مده دل نخست | که لنگ ایستاده نماید درست | |||||
ز بن با زنان با ستیزه مکوش | وزیشان نهان خویشتن دارگوش | |||||
به نیکویی آکن چو گنج آکنی | به دانش پراکن چو بپراکنی | |||||
ازآن کش روان باخرد بود جفت | کسی باد دستی ز رادی نگفت | |||||
به نامه درشتی فراوان مگوی | که تنگی دل شاه دانند ازوی | |||||
فرستادگان را مخوان زود پیش | بجوی از نهان،پس بخوان نزد خویش | |||||
به اندازه کن با همه گفتگوی | به ایشان به گفتار پیشی مجوی | |||||
که گر بشکنیشان نباشدت نام | وگر بشکنندت شود کارخام | |||||
فرسته گُسی ساز دانش پذیر | نهان بین وپاسخ ده و یاد گیر | |||||
کسی کز نهانت نه آگه که چیست | ور آگه نداند به جز با تو زیست | |||||
نه دوروی باید نه پیکار جوی | نه می دوست از دل نه بیکار پوی | |||||
چو دیر آیدت پاسخ نامه باز | بدان کاو فتادست کاری دراز | |||||
به هر جای بی دُر و گوهر مگرد | نه بی اسپ نیک و سلیح نبرد | |||||
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی | نهان هر زمان پرس از کار اوی | |||||
چو با او نشاید نبرد آزمود | به چیز فراوانش بفریب زود | |||||
سپه را چو دادی به چیزی پسیچ | رسانشان به زودی و مفزای هیچ | |||||
چنان دان که در دادن زرّوسیم | ندانند کز دشمنت هست بیم | |||||
بدان سازها جوی هرروز جنگ | که دشمنت را چاره ناید به چنگ | |||||
پراکنده فرمای شب جای خواب | مخور هیچ بی چاشنی گیر آب | |||||
طلایه دلاور کن و مهربان | بگردان به هر پاس شب پاسبان | |||||
به لشکر در از خیل تنها مباش | به خیمه درون هیچ یکتا مباش | |||||
گریزان چوباشی به شب باش وبس | که تا بر پی از پس نیایدت کس | |||||
زگردت مکن دور مردان مرد | که باشند ایشان حصار نبرد | |||||
چو پیروز گردی بترس خدای | همان از کمین مر سپه را بپای | |||||
گرفتن ره دشمن اندر گریز | مفرمای و خون زبونان مریز | |||||
گر آری به کف دشمنی پرگزند | مکش در زمان بازدارش به بند | |||||
توان زنده را کشتن اندر گداز | نکردست کس کشته را زنده باز | |||||
بود کت نیاز افتد از روزگار | به از دوست آن دشمن آید به کار | |||||
بیندیش شب کار فردا نخست | بدان رای روپس که کردی درست | |||||
نژاد شهان از بُنه کم مکن | مکن خاندانی که باشد کهن |