گرشاسپنامه/پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ظاهر
ز هر دانشی چیست بهتر نخست | چه چیز آن که دانست نتوان درست | |||||
به ما چیست نزدیکتر در جهان | همان دورتر نیز وز ما نهان | |||||
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست | سرِ هر درستی و هر درد چیست | |||||
بهین رادی آن کت کند نیکنام | چه سان و توانگر ترین کس کدام | |||||
دل کیست همواره مانده نژند | کرا دانی ایمن به جان از گزند | |||||
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی | چه چیز آن که با یار باید بسی | |||||
چه دانی که از گیتی آن نیکتر | چه چیز آن که شد باز ناید دگر | |||||
چه بیشست در ما و چه کمترست | چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست | |||||
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر | هم از مردمان کیست بی بخت تر | |||||
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز | به نیروترین کس کدامست نیز | |||||
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش | که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش | |||||
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی | چه چیز آورد بیشتر غم به روی | |||||
برهمن چنین گفت کای رهنمون | شنو پاسخ هر چه گفتی کنون | |||||
ز دانش نخست آنچه آید به کار | بهین هست دانستن کردگار | |||||
دگر آن که نتوانش دانست راست | بزرگی و خوبّی یزدان ماست | |||||
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان | که بیمست کاید زمان تا زمان | |||||
ز روزی مدان دورترکان گذشت | که هرگز نخواهد بُدش بازگشت | |||||
دو چیزست اندر جهان نیکتر | جوانی یکی، تندرستی دگر | |||||
زما آن که چون شد نیابیم باز | جوانیست چون پیری آمد فراز | |||||
همه درد تن در فزون خوردنست | درستیش به اندازه پروردنست | |||||
بهین دوستست از جهان خوی خوش | خوی بد بتر دشمن کینه کش | |||||
به جان از بدی ایمن آنست و بس | که نیکی کند، بد نخواهد به کس | |||||
بود بیش اندوه مرد از دو تن | ز فرزند نادان و ، نا پاک زن | |||||
به مادر، فزون از گمان نیست چیز | چنان چون دم از کم زدن نیست نیز | |||||
بود مهتری آن که بایدش یار | نخواهد ز بُن بخت یاور به کار | |||||
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم | ببخشی، نداری به پاداش چشم | |||||
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست | که کردار او خواب وگفتار راست | |||||
دژم تر کسی مرد رشکست و آز | که هر ساعتش مرگی آید فراز | |||||
چو نیک کسی دید غمگین به جای | بماند، کند دشمنی با خدای | |||||
توانگر تر آن کس که خرسند تر | چو والاتر آن کاو هنرمندتر | |||||
به نیرو تر آن کس که از روی دین | کند بردباری گه خَشم و کین | |||||
گرانتر ز هر چیز بار گناه | کزو جان دژم گردد و دل سیاه | |||||
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه | که گویند بر بیگناهان گروه | |||||
سه چیزست اندر جهان خاسته | که روزی و دانش کند کاسته | |||||
یکی شرم و دیگر سرافراشتن | سوم پیشه را کاهلی داشتن | |||||
سیه تر دل مرد بی دین شناس | که نه شرمش از کس نه زایزد هراس | |||||
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ | مدان جز دل زفت بی نام و ننگ | |||||
بهین گوهری هست روشن خرد | که بر هر چه دانی خرد بگذرد | |||||
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست | روان را به دانش خرد رهبرست | |||||
کسی باشد ایمن ز ترس خدای | که نبود گناهش چوشد زین سرای | |||||
دل از ترس یزدان ندارد دژم | که داند کز ایزد نباشد ستم | |||||
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر | ز درویش ِ نادان دل خیره سر | |||||
که نه چیز دارد نه دانش نه رای | نژندیش بهره به هر دوسرای | |||||
مرا دانش این بُد که گفتم نخست | ازین به روا باشد ار نزد تست | |||||
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی | رهی نیز شاید که داند کسی | |||||
بسی دان ره دانش افزون وکاست | نداند خرد جز یکی راه راست | |||||
برو پهلوان آفرین کرد و گفت | شدم با بسی خرّمی از تو جفت | |||||
چراغ خرد در دل افروختم | فراوان ز هر دانش آموختم | |||||
کنون خواهم از تو که با رأی پاک | چو رخ برنهی در نیایش به خاک | |||||
بخواهی که تا داور کردگار | ببخشد گناهم به روز شمار | |||||
وزین راه دشوار کِم هست پیش | برد شادی زی میهن و مان خویش | |||||
بگفت این و زآب مژه رود کرد | ببوسیدش از مهر و بدرود کرد |