گرشاسپنامه/پرسش های دیگر از برهمن
ظاهر
بپرسید باز از بر کوهسار | کدامست شهری به دریا کنار | |||||
بدین روی دریا و زآنروی کوه | به دشت آمده برزگر یک گروه | |||||
سرانجام از آن دشت شیری نهان | برد یک یکی را همی ناگهان | |||||
کِرا کشتی و توشه شد ساخته | شود شاد زی شهر پرداخته | |||||
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز | شود غرق و ماند ز همراه باز | |||||
برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت | بدان شهر یابد برش خوب و زشت | |||||
چنین گفت دانای روشن روان | که شهر آن جهانست و دشت این جهان | |||||
دمان شیر مرگست و ما ورزکار | همان چرخ و دریا و در کشت کار | |||||
ره نیک و بد کشتن تخم ماست | خرد کشتی و توشه مان راه راست | |||||
هر آن کشت کاینجای کردیم ساز | بَرِ او بدان سر بیابیم باز | |||||
بپرسید کز کار آدم سخن | چه دانی که گویند گِل بد زبن | |||||
دگر گفت کایزدش چون آفرید | ورا از درختی پدید آورید | |||||
بفرمود پس تا درخت از درون | بکافند و زو آدم آمد برون | |||||
نشاید که زاید به مردم درخت | تو بگشای اگر دانی این بند سخت | |||||
به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین | همو کرد، ازو کی شگفت آید این | |||||
ز چیزی شگفت ار بمانی به جای | شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای | |||||
همان کز نچیز آفریدست چیز | ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز | |||||
چو بنیاد ما از گِل آمد درست | چنین دان که گِل بود آدم نخست | |||||
درختی شناس این جهان فراخ | سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ | |||||
ستاره چو گل های بسیار اوی | همه رستنی برگ و ما بار اوی | |||||
همی هر زمان نو برآرد بری | چو این شد کهن بر دمد دیگری | |||||
بدینگونه تا بیخ و بارش به جای | بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای | |||||
درخت آن که زو آدم آمد برون | بدان کاین بود کت بگفتم که چون | |||||
به تخم درخت ار فتی در گمان | نگه کن برش ، تخم باشد همان | |||||
بَرِ این جهان مردم آمد درست | چنان دان که تخمش همین بُد نخست | |||||
چنان چون درخت آمد از بهر بار | جهان از پی مردم آید به کار | |||||
درختی کزو نیز نایدت بر | جز از بهر کندن نشاید دگر | |||||
جهان نیز کز مردم و کشت و رُست | تهی شد شود نیست چون بد نخست | |||||
هم از چند چیزش بپرسید باز | چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز | |||||
همه گفتهایت به جای خودست | به عالم مباد آن که نابخردست | |||||
کدامست گفت این دو اسپ نوند | همه ساله تازان سیاه و سمند | |||||
سواران هر دو به ره تیز پای | هم اندر تک و هم بمانده به جای | |||||
بدو گفت روز و شب اند این دو راست | سوارانش ماییم و ره عمر ماست | |||||
از ایشان ره ما به منزل فراز | یکی راست کوتاه و یکیّ دراز | |||||
بپرسید آن سبز ایوان به پای | کدامست تازان و فرشش به جای | |||||
چهار اژدها بر هم آویخته | از آن سبز ایوان درآویخته | |||||
به جان و به تن زان چهار اژدها | به گیتی نیابد کسی زو رها | |||||
همان فرش خوانیست آراسته | خورنده برو بیکران خاسته | |||||
به پاسخ چنین گفت دانش گزین | که ایوان سپهرست و فرش این زمین | |||||
همان فرش خوانیست کز گونه گون | خورش دارد از صد هزاران فزون | |||||
خورنده به گرد جهان هرچه هست | ندارد جز گرد این خوان نشست | |||||
چهار اژدها آن که کردی تو یاد | همین آتش و خاک و آبست و باد | |||||
به دین هر چهارست گیتی به بند | وزیشان به جان نیست کس بی گزند | |||||
چه دانی یکی گنج آکنده است | که دارد بسی گوهر اندر نهفت | |||||
نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن | نه کمّی پذیرد ز برداشتن | |||||
همان گنج هست آینه بی گمان | توان اندرو دید هر دو جهان | |||||
چنین گفت کای در هنر برده رنج | گوهر دانش و مرد داناست گنج | |||||
سخن های دانا که نیکو بود | برد هر کسی باز با او بود | |||||
نه سیر آید از گنج دانش کسی | نه کم گردد ار زو ببخشد بسی | |||||
همان آینه مرد دانا شناس | که دارد به دانش ز یزدان سپاس | |||||
روان تنش زاندرون و برون | ببیند بداند دو گیتی که چون | |||||
به از گنج دانش به گیتی کجاست | کرا گنج دانش بود پادشاست |