گرشاسپنامه/پرسش دیگر از جان
ظاهر
سپهدارگفتنش سر سرکشان | که از جان مراخوب دادی نشان | |||||
ولیکن چو رفتنش را بود گاه | کجا باشدش جای و آرامگاه | |||||
ورا گفت بر چارمین آسمان | بود جای او تابه آخر زمان | |||||
به قندیلی اندر ز پاکیزه نور | بود مانده آسوده وز رنج دور | |||||
چو باشد گه رستخیز و شمار | به تن زنده گرداندش کردگار | |||||
گزارد همه کارش از خوب و زشت | گرش جای دوزخ بود گر بهشت | |||||
رَه ایزد ار داند و جای خویش | شود باز آن جا که بودست پیش | |||||
یکی دیگرش زندگانی بود | کزآنزندگی جاودانی بود | |||||
کند هم بود هر چه رأی آیدش | هرآن کام باید به جای آیدش | |||||
وگر زآنکه جانی بود تیره بین | نه آرایشداد داند نه دین | |||||
بماندچوبیچاره ای مستنمد | چو زندانیی جاودانه به بند | |||||
خرد مایه ور گوهری روشنست | چو جان او و جان مرو را چو تنست | |||||
ز هرچ آفریده شد او بد نخست | همه چیزها او شناسد درست | |||||
چراغیست از فرهٔ کردگار | به هر نیک و بد داور راست کار | |||||
روان را درستی و بینایی اوست | تن مردمیرا توانایی اوست | |||||
چو چشمی است بیننده و راهجوی | که دادار را دید شاید در اوی | |||||
چو شاهی است دین تاجش و دادگاه | دل پاک دستور و دانش سپاه | |||||
همه چیز زیر و خرد از برست | جز ایزد که او از خرد برترست | |||||
درختی است از مردمی سایه ور | هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر | |||||
ز دوده یکی آینست از نهان | که بینی دراو چهر هر دو جهان | |||||
بر آیین الف وار بالای راست | به هر جانور بر براو پادشاست | |||||
ز دادار امید و فرمانو پند | مر آنراست کاو از خرد بهره مند | |||||
خرمند اگر با غم و بی کس است | خرد غمگسار و کس او بس است | |||||
بپرسید دیگر کهتن را خورش | پدیدست هم پوشش و پرورش | |||||
خور و پوشش جان پاکیزه چیست | که داند بدان پوشش و خورد زیست | |||||
چنین گفت کز پوشش به کزین | مدان چیز جان را به از راه دین | |||||
شنیدم که رفته روان ها ز تن | بنازند یکسر به نیکو کفن | |||||
همان پوشش است این کفن بی گمان | که هرگز نساید بود جاودان | |||||
خور جان هم از دانش آمد پدید | که جان را به دانش توان پرورید | |||||
بود مرده هر کس که نادانبود | که بی دانشی مردن جان بود | |||||
بپرسید بازشکه مرگیچه چیز | همان مرده از چند گون است نیز | |||||
چنین گفت داننده دل برهمن | که مرگی جداییست جان را ز تن | |||||
دوگوناست مرده ز راه خرد | که دانابجز مرده شان نشمرد | |||||
یکی تن که بی جان بماند به جای | دگر جاننادان دور از خدای | |||||
چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند | زیان نیست گر بر تن آیدگزند | |||||
دگر باره پرسید گردگزین | که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین | |||||
خور جان بگفتی کنون گوی راست | چه چیزست جان نیز و جایش کجاست | |||||
چنین گفت دانا که جان نزد من | یکی گوهر آمد تمامیّ تن | |||||
چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر | چه بیداری او راچه دانش پذیر | |||||
صفتهاست او را هم از ساز او | کزایشان شود آگه از راز او | |||||
چو مرگی ز تن برگشایدش بند | ز دو گونه افتد بهرنج و گزند | |||||
گر اندر طبایع فتد گرد گرد | و گر سوی دوزخ شود جفت درد | |||||
ز جان ز جایش نمودمت راه | اگر دانشی نیز خواهی بخواه | |||||
سخن اندکی گفتم از هر چه بود | ولیکن دراو هست بسیار سود |