گرشاسپنامه/پرسشی دیگر از برهمن
ظاهر
دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت | دگر پرسشی نغز دارم نهفت | |||||
چه برناست آبستن و گنده پیر | هم از وی بسیبچه گردش به شیر | |||||
بهناز آنچه زاید همیپرورد | چو پرورد بکشد هم آن گه خورد | |||||
جهانست گفت این فژه پیرزن | بچه جانور هرچه هست انجمن | |||||
کرا زاد پرورد و دارد به ناز | کشد، پس کند ناپدیدار باز | |||||
دگر گفت کآن گاو پیسه کدام | که هستش جهان سر به سر چارگام | |||||
به رنگی دگر نیز هر پای اوی | به رفتن نگردد تهی جای اوی | |||||
ده و دوست اندام او هرچه هست | هر اندام را استخوانستشست | |||||
به پاسخ چنینگفت دانش سگال | که این گاو نزدیک من هست سال | |||||
خزان وزمستان، تموز و بهار | به هر رنگ پای وی اند این چهار | |||||
ده و دو کش اندام گفتی به هم | به شست استخوان هریک از بیش و کم | |||||
مَه سال بیش از ده و دو نخاست | شب و روز هر ماه شست است راست | |||||
دگر گفت چون جان آشفتگان | یکی خوابگه چیست پر خفتگان | |||||
دو چادر همیشه برآن خوابگاه | کشیده یکی زرد و دیگر سیاه | |||||
مر آن خفتگان را کی افتد شتاب | که بیدار گردند یک ره ز خواب | |||||
چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست | برو خفتگانیم هرچ آدمیست | |||||
دو چادر شب و روز دانگردگرد | که برماست گاهی سیه گاه زرد | |||||
از این خواب اگر کوتهست ار دراز | گه مرگ بیدار گردیم باز | |||||
دگر گفتبر هفت خوان پر گهر | چه دانی یکی مرغ بگشاده پر | |||||
کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست | خورش نیز هر چند افزونترست | |||||
نه گوهر همی کم شود در شمار | نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار | |||||
برهمن دَر پاسخش برگشاد | که این هفت خوان کشورست از نهاد | |||||
گهر جانور پاک دانمرغ مرگ | که هستیم با او چو با باد برگ | |||||
همی تا خورد جانور بیشتر | نه او سیر گردد نه کم جانور | |||||
ازاین به مرا راه گفتار نیست | سخن راکرانه پدیدار نیست | |||||
سپهبد پسندید و گفت از خرد | سخن های نغز این چنین در خورد | |||||
کنون از ستودانت پرسم سخن | که کردست و کی بودش آغاز و بن | |||||
بد انسان بزرگ استخوانهای کیست | فرازش نبشته بر آن سنگ چیست | |||||
برهمن ز کس گفت نشنیده ام | من اش همچنان استخوان دیده ام | |||||
نبشته چنین است بر خاره سنگ | که گیتی به کس برندارد درنگ | |||||
به مردی منازید و بد مسپرید | بدین مرده و کالبد بنگرید | |||||
بترسید از آن دادفرمای پاک | که چونین کسی را کند می هلاک | |||||
ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت | ببوسیدش وسازرفتن گرفت | |||||
به خواهشگری زاو درآویخت پیر | کز ایدر مرو، امشب آرام گیر | |||||
به جای آمد آنچت ز منبود رای | تو نیز آنچه رأی من آور بجای | |||||
چنان دان که رفتن رسیدم فراز | بباید شد ار چندمانم دراز | |||||
چو پیریت سیمین کند گوشوار | از آن پس تو جز گوش رفتن مدار | |||||
تنما یکی خانه دان شوره ناک | که ریزد همی اندک اندکش خاک | |||||
چو دیوار فرسوده شد زیر و بَر | سرانجام روزی درآید به سر | |||||
جوانیم بد مایه خوبیم سود | جهان دزد شد سود و مایه ربود | |||||
سپهر از برم سالنهصد گذاشت | کنوناسپ از آن تاختن بازداشت | |||||
قدم کرد چوگان و در زخم اوی | ز میدان عمرم به سر برد گوی | |||||
چو فردا ز یک نیمه بالای روز | شود در دگر نیمه گیتی فروز | |||||
بدان مرز رخشنده زین مرز تار | گذر کردخواهم سوی کردگار | |||||
مَشو تا تنم را سپاری بهخاک | چو من جان سپارم به یزدان پاک | |||||
سپهبد پذیرفتو آرام کرد | همه شب ز بهرش همی خورد درد | |||||
گه چاشت چونبود روز دگر | بیآمد برهمنز کازه به در | |||||
ازو وز گره خواست پوزش نخست | شد آن گهبدان چشمه و تن بشست | |||||
بر آیین خویش از گیا بست ازار | خروشان شد از پیش یزدان به زار | |||||
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش | همی خواست ازایزد گناهان خویش | |||||
سرانجام چون لابهچندی شمرد | دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد | |||||
سپهدار با خیل او همگنان | گرفت از برشمویهٔ غمگنان | |||||
به آیین کفن کردش و دخمه گاه | وز آن جایگه رفت نزد سپاه |