گرشاسپنامه/پذیره شدن شاه روم گرشاسب را
ظاهر
سه منزل پذیره شدش با سپاه | زد آذین دیبا و گنبد به راه | |||||
بیاراست ایوان چو باغ ارم | نثارش گهر کرد و مشک و درم | |||||
به شادیش بر تخت شاهی نشاست | بسی پوزش از بهر دختر بخواست | |||||
بدش نغز رامشگریچنگ زن | یکی نیمهمرد و یکی نیمه زن | |||||
سر هر دو از تن به هم رسته بود | تنان شان به هم باز پیوسته بود | |||||
چنان کآن زدی، این زدی نیز رود | ورآن گفتی، ایننیز گفتی سرود | |||||
یکی گر شدی سیر از خورد و چیز | بدی آن دگرهمچنوسیر نیز | |||||
بفرمود تا هر دو می خواستند | رهچنگ رومی بیاراستند | |||||
نواشان ز خوشی همی برد هوش | فکند از هوا مرغ را در خروش | |||||
ببودند یک هفته دلشاد و مست | که ناسود یک ساعت از جام دست | |||||
سر هفته با پهلوان شاه شاد | یکی کاخ شاهانه را در گشاد | |||||
سرایی پدید آمد آراسته | به از نو بهشتی پر از خواسته | |||||
دراو خرّم ایوان برابر چهار | ز رنگش گهرها چو باغ بهار | |||||
یکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّ | سیم جزعو چارمبلورین گهر | |||||
درشبر شبه درّ و بیجاده بود | زمینش همه مرمر ساده بود | |||||
دو صد خانه هم زین نشان در سرای | سراسر به سیمین ستون ها بپای | |||||
به هر خانه در تختی از پیشگاه | بر تخت زرّین یکی زیرگاه | |||||
به هر تختبر خسروی افسری | سزاوار هر افسری پرگری | |||||
در آن روشن ایوان که بود از بلور | دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور | |||||
یکی چون از چهره، دیگر چو مرد | ز یاقوتشان تاج واز لاژورد | |||||
دو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّ | بتی کرده بر هر یکیاز گهر | |||||
یکی خادماز پیش هر بت شمن | بر آتش دمان مشک و عنبر به من | |||||
یکی میل ازسیم بفراخته | یکی چرخ گردان بر آن ساخته | |||||
ز زرّ برج ها و اختران سپهر | روان کرده از چرخبا ماه و مهر | |||||
شب و روز با ساعت و سال و ماه | بدیدی دراو هرکه کردی نگاه | |||||
به پدرام باغی شد اندر سرای | چوباغ بهشتی خوش و دلگشای | |||||
برآورده دیوارها ازرخام | رهش مرمر و جوی ها سیم خام | |||||
بهدیواربر جوی ها ساخته | به هر نایژه آب رزتاخته | |||||
همه باغطاووس و رنگین تذرو | خرامنده در سایهٔ نوژ و غرو | |||||
گلی بد که شب تافتی چون چراغ | به روزی دو ره بشکفیدی به باغ | |||||
دو صد گونهگلبدمیان فرزد | فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد | |||||
گلی بد که همواره کفته بدی | به گرما و سرما شکفتهبدی | |||||
درخت فراوان بد از میوه دار | به هر شاخ بر پنج شش گونه بار | |||||
قفس ها ز هرشاخی آویخته | دراومرغ دستان برانگیخته | |||||
به هر گوشه از زرّ یکی آبگیر | گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر | |||||
بسی ماهی از سیم و از زرّ ناب | به نیرنگ کردهروان زیر آب | |||||
در آن باغ یک ماه دیگر به ناز | ببودند وبا باده و رود و ساز | |||||
سَر مه یکینامه آمد پگاه | ز جفت سپهبد به نزدیک شاه | |||||
بسی لابه ها ساخته زی پدر | که از پهلوان چیست نزدت خبر | |||||
ز هرچ آگهی زو سود ار گزند | بدان هم رسان زود نزدم نوند | |||||
که هست از گه رفتنشسال پنج | من اندر جداییش با درد و رنج | |||||
تنم گویی از غم بهخار اندرست | دل از تف به خونین بخار اندرست | |||||
ازآن روز کم روشنی بهره نیست | مرا باری آن روز با شب یکسیت | |||||
مدان هیچ درد آشکار و نهفت | درد جدایی ز شایسته جفت | |||||
بجوشید مغز سپهبد ز مهر | به خون زآب مژگان بیاراست چهر | |||||
کهن بویهٔ جفت نو باز کرد | هم اندر زمان راه را ساز کرد | |||||
به شهر کسان گر چه بسیار بود | دل از خانه نشکیبد و زاد و بود | |||||
بدانست رازش نهان شاه روم | شد از غم گدازنده مانند موم | |||||
سبک هدیهٔ دختر از تخت عاج | بیاراست با افسر و طوق و تاج | |||||
هم از یاره و زیور و گوشواره | دو نعلین زرین گوهر نگار | |||||
ز دیبا و پرنون شتروار شست | ز پوشیدنی جامه پنجاه دست | |||||
پرستار تیرست و خادم چهل | طرازی دو صد ریدک دلگسل | |||||
ز زرّینه آلت به خروارها | ز فرش و طوایف دگر بارها | |||||
عماری ده از عود بسته به زر | کمرشان براز رستهای گهر | |||||
از استر صد آرایش بارگاه | یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه | |||||
همیدون سزاوار داماد نیز | بیاراست از هدیه هر گونه چیز | |||||
ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ | هم از تازی اسپان چو پوینده میغ | |||||
بی اندازه سیمین و زرین دده | درون مشک و بیرون به زر آزده | |||||
روان کوشکی یکسر از عود خام | به زرّین فش و بند زرین قوام | |||||
یکی ماه کردار زرّین سپر | کلاهی چو پروین ز رخشان گهر | |||||
هم از بهر ضحاک یک ساله نیز | بدو داد باژ و ز هرگونه چیز | |||||
ببخشید گنجی به ایران سپاه | برون رفت یک روزه با او به راه | |||||
ورا کرد بدرود و زاو گشت باز | سپهدار برداشت راه دراز | |||||
فرستاد کس نزد عم زاد خویش | که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش | |||||
بفرمود تا نزد او بی هراس | به راه آورد لشکر و منهراس | |||||
به طرطوس شد کرد ماهی درنگ | سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ | |||||
چو شد نزد ضحاک شاه آگهی | بیاراست ایوان و تخت شهی | |||||
سپه پاک با سروان سترگ | همان پیل و بالا و کوس بزرگ |