گرشاسپنامه/پاسخ گرشاسب به نزد بهو
ظاهر
سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت | که هوش و خرد با بهو نیست جفت | |||||
بگویش سخن پیش ازین در ستیز | نگفتی همی جز به شمشیر تیز | |||||
کنون کِت ز گرز من آمد نهیب | گرفتی ز سوگند راه فریب | |||||
کسی کو نترسد ز یزدان پاک | مر او را ز سوگند و پیمان چه باک | |||||
ندانی که در دام آن اژدها | بماندی که هرگز نیابی رها | |||||
به گرداب ژرف اندر از ناگهان | فتادیّ و آبت گذشت از دهان | |||||
نگونسار گشتی به چاهی دراز | که هرگز نیایی ازو بر فراز | |||||
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی | همی گیری آماس را فربهی | |||||
همی چاره سازی که من هند و چین | سپارم به چنگت نخواهد بُد این | |||||
کفی خاک ندهم که بر سر کنی | نه نیز آب چندانکه لب تر کنی | |||||
زمین چون گِری هفت کشور به زور | که چندان نیابی که با شدت گور | |||||
دهم گنج و جاهت به دیگر کسان | برد گرگ دل ، دیده ات کرکسان | |||||
بدین خیره گفتارهای تباه | نگیری مرا ، دام برچین ز راه | |||||
به من تاج و تخت شهی چون دهی | که هست از تو خود تخت شاهی تهی | |||||
یکی را به دِه در ندادند جای | همی گفت بر ده منم کد خدای | |||||
بمرد اشتر ابلهی در رمه | به درویش دادمش گفتا همه | |||||
به دامادی چون تو دارم امید | کجا ساخت هرگز سیه با سپید | |||||
به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ | ابا آبگینه کجا ساخت سنگ | |||||
که جوید به نیکی ز بدخواه راه | به دیوار ویران که گیرد پناه | |||||
نباشد دل هندو از حیله پاک | نه نیز از سیه رویی آیدش باک | |||||
ز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاست | نه کس دُمّ روباه دیدست راست | |||||
بپوسیده وز هم گسسته رسن | همی زیر چاهم فرستی به فن | |||||
همانا گمانی که من کودکم | به دانش چنان چون به سال اندکم | |||||
همی بازگیری به دام چکاو | ببینی کنون خنجر مغز کاو | |||||
تو شاه جهان را بیاشفته ای | فراوان مرورا بدی گفته ای | |||||
مرا گفت رو با تو پیکار من | بگیرش نگون زنده بر دار کن | |||||
تو ایدون فرستی بَرِ من پیام | فریبنده گشتی به نیرنگ خام | |||||
گمانی که من چون توام ناسپاس | چو گرگ دژآگاه ناحق شناس | |||||
که بر مهتر خویش بدساختی | همه گنج و گاهش برانداختی | |||||
به زنهار شه گر بیایی کنون | به خواهش بخواهم ترا زو به خون | |||||
و گر جز بر این رأی رانی سخن | بدان کآمدت روز و روزی به بن | |||||
ترا زین همه شاهی و گیر و دار | نخواهد بُدن بهره جز تیر و دار | |||||
فرستاده بشنید پیغام و رفت | سپهبد بشد نزد مهراج تفت | |||||
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود | همان راز نامه مرو را نمود | |||||
چو بشنید مهراج دلتنگ شد | از اندیشه رویش پر از رنگ شد | |||||
به دل گفتم ترسم که از بهر چیز | بگردد به دشمن سپاردم نیز | |||||
شبان سیر باید وگرنه به کین | مهین گوسفندی زند بر زمین | |||||
خوی هر کسی در نهان و آشکار | بگردد چو گردد همی روزگار | |||||
بَرد خواسته هر کسی را ز راه | کند دوست را دشمن کینه خواه | |||||
چنین گفت کای گرد بیدار دل | بگفتِ بهو خیره مسپار دل | |||||
پذیرد به گفتار صد چیز مرد | که نتوان یکی ز آن به کردار کرد | |||||
دو صد گنج شاید به گفتار داد | که نتوان یکی زان به کردار داد | |||||
بپذرفتن چیز و گفتار خوش | مباش ایمن از دشمن کینه کش | |||||
به گفتار غول آدمی را ز راه | به خوشی فریبد کند پس تباه | |||||
نیاید ز دشمن به دل دوستی | اگر چند با او ز هم پوستی | |||||
اگر کشور و گنج بایدت جست | همه کشور و کنج من ز آنِ تست | |||||
هم از کان یاقوت و دریای دُر | همی گنج من هست آکنده پُر | |||||
هر آنچ از بهو کام داریّ و رای | سه چندانت پیش من آید به جای | |||||
زدن چوب سخت از یکی دوستدار | به از بوسه دشمن زشت کار | |||||
کشیدی غم و یافتی کام خویش | مکن زشت نام شه و نام خویش | |||||
سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت | کزین غم مکن با دل اندیشه جفت | |||||
من از بیشه با شیر کوشم همی | بر آتش بوم خار پوشم همی | |||||
نهم دیده در پای پیل ژیان | نپیچم سر از رأی شاه جهان | |||||
بَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویش | چه برگشتن از راه یزدان و کیش | |||||
به سر مر مرا تاج فرمان تست | به گردن دَرم طوق پیمان تست | |||||
سپاس ترا چاکرم تا زیم | به دیده روم هر کجا تازیم | |||||
غم آن کسی خوردن آیین بود | که او بر غمت نیز غمگین بود | |||||
ز چاهی که خوردی از و آب پاک | نشاید فکندن در و سنگ و خاک | |||||
دلش را به هر خوبی آرام داد | شد و بود با کام تا بامداد | |||||
همان شب گراهون گردن فراز | ز تاراج با خیلی آمد فراز | |||||
تنی هفتصد بیش برنا و پیر | به هم کرده از هندوان دستگیر | |||||
به چنگال هر یک سری پر ز خون | سری دیگر از گردن اندر نگون | |||||
ازین تازش آگه نبد پهلوان | چو گشت آگه ، آشفته شد برگوان | |||||
که چندین سپه پیش و کین آختن | شما را چه کارست بر تاختن | |||||
پس از ناگهان دشمن آید به جنگ | همه نامها بازگردد به ننگ | |||||
ز بیرون لشکر گه ار نیز پای | نهد کس ، نبیند جز از دار جای | |||||
پس آن بستگان را هم از گرد راه | فرستاد نزدیک مهراج شاه | |||||
و ز آن سو بهو چون فرسته رسید | غمی گشت کآن زشت پاسخ شنید | |||||
بی اندازه کرد از سران انجمن | چنین گفت با هر که بُد رای زن | |||||
که از دوزخ اهریمن آهنگ ما | گرفت و ، سپه ساخت بر جنگ ما | |||||
بماندیم در کام شیر نژند | فتادیم با دیو در دست بند | |||||
اگر چند با ما بسی لشکرست | ازین زاولی رنج ما بی مر ست | |||||
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز | همان کشور و گنج و دینار نیز | |||||
به دل طمع دینار نارد همی | همه تخم پیکار کارد همی | |||||
کنون از شما هر که از بهر نام | مرین زاولی را سرآرد به دام | |||||
بود او سپهدار و داماد من | ننازد مگر زو دل شاد من | |||||
سبک زان میان مبتر بد نژاد | برآمد به پای و زمین بوسه داد | |||||
به آواز گفت ای شه نامجوی | ز یکتن چه چندین بود گفت و گوی | |||||
چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه | به خم در شود تاج سیمین ماه | |||||
من و دشت ناورد و این زاولی | به کف تیغ و زیرا برش کاولی | |||||
نپیچم عنان زو نه از لشکرش | مگر بر سنان پیشت آرم سرش | |||||
همی گفت و مرگ از نهان در ستیز | همی کرد بر جانش چنگال تیز | |||||
همه شب برین روی راندند رای | گه روز شد هر کسی باز جای |