گرشاسپنامه/پاسخ نامه گرشاسب از فریدون
ظاهر
نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت | رسید آن سخن های با مهر جفت | |||||
یکی نامه گویا چو فرّخ سروش | که از درّ معنی صدف کرده گوش | |||||
پیام آورش مژده را مایه بود | خرد را سخنهاش پیرایه بود | |||||
روان ها شد از مژده شادی سرشت | به هر دل دری بگشاد از بهشت | |||||
ترا تا گشادست دست بلند | بود بی گمان پای دشمن به بند | |||||
تو شیری و تیغ تو ز الماس ابر | روان بار ابر و عنان دار ببر | |||||
هوا نیست نز گرد تو تیره فام | زمین نیست نسپرده اسپت به گام | |||||
ز خون کف شیران به کفشیر تست | دل و رزم و کین جفت شمشیر تست | |||||
هنرها چنین از تو نبود شگفت | دلیری و رزم از تو باید گرفت | |||||
تو رنجیّ و من برخوردم از جهان | همانا که تو دستی و من دهان | |||||
بیآمد به مژده نریمان گرد | همه هر چه گفتی یکایک شمرد | |||||
اگر چند فغفور کژّی گزید | ز ما راستکاریّ و خوبی سزید | |||||
بدو جون ترا نیکویی بود رأی | به نیکی فرستادمش باز جای | |||||
چو آید بدو باز بسپار چین | به چینش از رخ بخت بزدای چین | |||||
بر او باژ و ساو همه چین نخست | نبشت و ستد عهدی از وی درست | |||||
به نزل و علف هر که بودند شاه | بفرمود کآیند پیشش به راه | |||||
دو منزل شدش همره و گشت باز | سپه راند فغفور با کام و ناز | |||||
به بزم و به خوان هم بدان رسم پیش | همی زیست در ره چو در شهر خویش | |||||
بزرگان بدین مژده برخاستند | همه چین و جندان بیاراستند | |||||
زمین سر به سر دیبه چین گرفت | هوا از درم ریز پروین گرفت | |||||
همی هر سوی آذین دیبا زدند | ز شادی ثری بر ثریّا زدند | |||||
همه خاک ره گل شد از بس گلاب | ز گِل گُل دمید از نرمی لعل ناب | |||||
صدف گشت هامون ز بس دُر نثار | شد از نافه ابر آهوی مشک بار | |||||
چنان بُد ز بس گرد اسپ سپاه | که از بر ندیدند کس مهر و ماه | |||||
جهان پهلوان با بزرگان چین | پذیره شدش چند منزل زمین | |||||
چو فغفور بنهاد در کاخ پای | بیامد سَرِ خادمان سرای | |||||
ز گرشاسب آزادی آورد پیش | همان نیز خاتون از اندازه بیش | |||||
که بر ما ز تو مهر به داشتست | پس پرده بیگانه نگذاشتست | |||||
ز دروای ما هر چه بایست نیز | همی داد خرّم ز هر گونه چیز | |||||
ازین مژده فغفور شادی گرفت | چنین کار ازو گفت نبود شگفت | |||||
کند هر کس آن کآید از گوهرش | که هر شاخ چون تخمش آرد برش | |||||
دگر روز شبگیر با فرهی | چو بنشست برگاه شاهنشهی | |||||
بزرگان چین سر برافراختند | بَرِ شاه چین آمدن ساختند | |||||
سلب هر چه شان بُد کبود و سیاه | فکندند یکسر ز شادی شاه | |||||
چنان پادشاهی بر او راست شد | کا گاهش بر از مَه همی خواست شد | |||||
نخست از همه کس که بُد نامدار | جهان پهلوان برد پیشش نثار | |||||
خراجی که در چین ز هر سو فراز | ستد بد بدو نیز بسپرد باز | |||||
بدو داد باز آن همه شاه چین | بسی هدیه بخشید نیزش جز این | |||||
از آن پس به نزدیک شاه کیان | یکی نامه فرمود بر پرنیان | |||||
گه رفتنش با مهان سپاه | برون رفت پیشش دو منزل به راه | |||||
ورا کرد بدرود و برگشت شاد | جهان پهلوان سر سوی ره نهاد |