گرشاسپنامه/پاسخ دادن بهو مهراج را
ظاهر
بهو گفت با بسته دشمن به پیش | سخن گفتن آسان بود کمّ و بیش | |||||
توان گفت بد با زبونان دلیر | زبان چیره گردد چو شد دست چیر | |||||
بنه نام دیوانه بر هوشیار | پس آن گاه بر کودکانست کار | |||||
ترا پادشاهی به من گشت راست | ولیک از خوی بد ترا کس نخواست | |||||
گهر گر نبودم هنر بُد بسی | ازین روی را خواستم هر کسی | |||||
به زور و هنر پادشاهی و تخت | نیابد کسی جز به فرخنده بخت | |||||
هنر بُد مرا ، بخت فرخ نبود | چو باشد هنر ، بخت نبود چه سود | |||||
هنرها ز بخت بد آهو بود | ز بخت آوران زشت نیکو بود | |||||
پدر نیز پندت هم از بیم گفت | که با من هنر بیشتر دید جفت | |||||
به من بود شاهی سزاوارتر | که دارم هنر از تو بسیار تر | |||||
تو دادی سر ندیب از آن پس به من | فکندیم دور از بر خویشتن | |||||
پس اندر نهان خون من خواستی | نبد سود هر چاره کآراستی | |||||
من از بیم بر تو سپه ساختم | همه گنج و گاهت بر انداختم | |||||
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد | ازین زابلی کار تو راست شد | |||||
اگر نامدی او به فریاد تو | بُدی کم کنون بیخ و بنیاد تو | |||||
تو بودی به پیشم سرافکنده پست | چنان چون منم پیش تو بسته دست | |||||
بشد تند مهراج و گفتا دروغ | بَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغ | |||||
پدرت آنکه زو نازش و نام توست | نیای مرا پیلبان بُد نخست | |||||
گهی چند سرهنگ درگاه شد | پس آن گه سرندیب را شاه شد | |||||
تو در پای پیلان بُدی خاشه روب | کواره کشی پیشه با رنج و کوب | |||||
چو رفت او ، بجا یش ترا خواستم | شهی دادمت ، کارت آراستم | |||||
کنون کت نشاندم بجای شهی | همی جای من خواهی از من تهی | |||||
کسی کش بود دیده از شرم پاک | ز هر زشت گفتن نیایدش باک | |||||
بتر هر زمان مردم بدگهر | که گوساله هر چند مِه گاو تر | |||||
برآشفت گرشاسب از کین و خشم | بزد بر بهو بانگ و بر تافت چشم | |||||
بفرمود تا هر که بدخواه و دوست | ز سیلی به گردنش بردند پوست | |||||
درآکند خاکش به کام و دهن | ببردند بر دست و گردن رسن | |||||
همیدون به بندش همی داشتند | برو چند دارنده بگماشتند | |||||
همان گاه زنگی زمین بوسه داد | به گرشاسب بر آفرین کرد یاد | |||||
بدو گفت دانی که از روی بخت | ز من بُد که شد بر بهو کار سخت | |||||
بدو رهنمونی منت ساختم | چو بستیش بر دوش من تاختم | |||||
دگر کم همه خرد کردی دهن | به سیصد منی مشت دندان شکن | |||||
مرا تا بوم زنده و هوشمست | تف مشت تو در بنا گوشمست | |||||
کنون گر بدین بنده رای آوری | سزد کانچه گفتی به جای آوری | |||||
سپهبد بخندید و بنواختش | سزا خلعت و بارگی ساختش | |||||
میان بزرگانش سالار کرد | درفش و سپاهش پدیدار کرد | |||||
چنین بود گیتی و چونین بود | گهش مهربانی و گه کین بود | |||||
یکی را دهد رنج و بُرّد ز گنج | یکی را دهد گنج نابرده رنج | |||||
همه کارش آشوب و پنداشتیست | ازو آشتی جنگ و جنگ آشتیست | |||||
کرا بیش بخشد بزرگی و ناز | فزونتر دهد رنج و گرم و گداز | |||||
درو هر که گویی تن آسان ترست | همو بیش با رنج و دردسرست | |||||
توان خو ازو دست برداشتن | وزین خو نشایدش برگاشتن | |||||
از آن پس بهو چون به بند اوفتاد | سپهدار و مهراج گشتند شاد | |||||
همه شب به رود و می دلفروز | ببودند تا بر زد از خاک روز | |||||
چو گردون پیروزه از جوشنش | بکند آن همه کوکب روشنش | |||||
سپاه بهو رزم را کرد رای | کشیدند صف پیش پرده سرای | |||||
ندیدندش و جست هر کس بسی | فتادند ازو در گمان هر کسی | |||||
گه بگریخت در شب نهان از سپاه | وگر شد به زنهار مهراج شاه | |||||
ز جان یکسر امّید برداشتند | سلیح و بُنه پاک بگذاشتند | |||||
گریزان سوی بیشه و دشت و کوه | نهادند سرها گروه ها گروه | |||||
دلیران ایران هر آنکس که بود | پی گردشان برگرفتند زود | |||||
نهادند جنگی ستیزندگان | سنان در قفای گریزندگان | |||||
فکندند چندان ازیشان نگون | که بُد کشته هر سو سه منزل فزون | |||||
جهان بود پر خیمه و چارپای | سلیح و بنه پاک مانده به جای | |||||
ز خرگاه وز فرش وز سیم و زر | ز درع و ز خفتان ز خود و سپر | |||||
همه هر چه بُد برکه و دشت و غار | سلیح نبردی هزاران هزار | |||||
همی گرد کردند بیش از دو ماه | یکی کوه بُد سرکشیده به ماه | |||||
که پیلی به گردش به روز دراز | نگشتی نرفتیش مرغ از فراز | |||||
سپهبد بهین بر گزید از میان | ببخشید دیگر بر ایرانیان | |||||
همانجا یکی هفته دل شادکام | برآسود با بخشش و رود و جام | |||||
چو هفته سرآمد به مهراج گفت | که این کار با کام دل گشت جفت | |||||
بفرمایید ار نیز کاریست شاه | وگر نیست دستور باشد به راه | |||||
بدو گفت مهراج کز فرّ بخت | ز تو یافتم پادشاهی و تخت | |||||
نماند ست کاری فزاینده نام | کنون چون بهو را فکندی به دام | |||||
پسر با برادرش هر دو به هم | سرندیب دارند با باد و دم | |||||
رویم اندرین چاره افسون کنیم | ز چنگالشان شهر بیرون کنیم | |||||
جهان پهلوان گرد گردنفراز | چو بشنید گفتار مهراج باز | |||||
اسیران هر آنکس که آمد به مشت | کرا کشت بایست یکسر بکشت | |||||
بهو را به خواری و بند گران | به دژها فرستاد با دیگران | |||||
وز آنجا سپه برد زی زنگبار | بشد تا جزیری به دریا کنار | |||||
پر از کوه و بیشه جزیری فراخ | درختش همه عود گسترده شاخ | |||||
کُهش کان ارزیر و الماس بود | همه بیشه اش جای نسناس بود | |||||
ز گِردش صدف بیکران ریخته | به گل موج دریا برآمیخته | |||||
سپاه آن صدف ها همی کافتند | به خروار دُر هر کسی یافتند | |||||
چنان بود از و هر دُر شاهوار | کجا ژاله گردد سرشک بهار | |||||
چو سیصد هزار از دَرِ تاج بود | که در پنج یک بهر مهراج بود | |||||
به گرشاسب بخشید پاک آنچه یافت | وز آنجا سوی راه دریا شتافت | |||||
به یک کوهشان جای آرام بود | کجا نام او ذات اوهام بود | |||||
به نزد سرندیب کوهی بلند | پر از بیشه و مردم کشتمند | |||||
ز غواص دیدند مردی هزار | رده ساخته گرد دریا کنار | |||||
گروهی شده ز آب جویان صدف | گروهی صدف کاف خنجر به کف | |||||
سپهدار مهراج و چندین گروه | ستادند نظاره شان گرد کوه | |||||
ز دُر آنچه نیکوتر آمد به دست | گزیدند بیش از دو صد با شست | |||||
به مهراج دادند و مهراج شاه | به گرشاسب بخشید و ایران سپاه | |||||
همان گه غریوی ز لشکر بخاست | کزاین بیشه ناگاه بر دست راست | |||||
دویدند دو دیو و از ما دو مرد | ربودند و بردند و کشتند و خورد | |||||
سپهبد سبک جست با گرز جنگ | بپوشید درع و ، میان بست تنگ | |||||
یکی گفت تندی مکن با غریو | درین بیشه نسناس باشد ، نه دیو | |||||
به بالا یکایک چو سرو بلند | به اندام پر موی چو ن گوسپند | |||||
همه سرخ موی و همه سبز موی | دو سوی قفا چشم و دو سوی روی | |||||
به اندام هم ماده هم نیز نر | همی بچه زایند چون یکدگر | |||||
دو زیشان در آرند پیلی به زیر | کشند و خورند و نگردند سیر | |||||
یکی به ز ما صد به جنگ و ستیز | فزونشان تک از تازی اسپان تیز | |||||
سپهبد به دادار سوگند خورد | که امروز تنها نمایم نبرد | |||||
کُشم هر چه نسناس آیدم پیش | اگر صد هزارند و زین نیز بیش | |||||
بگفت این و شد سوی بیشه دمان | همی گشت با گرز و تیر و کمان | |||||
ز نسناس شش دید جایی به هم | یکی پیل کشته دریده شکم | |||||
چو دیدندش از جایگه تاختند | ز پیرامنش جنگ برساختند | |||||
به خنجر دو را پای بفکند و دست | دو را زیر گرز گران کرد پست | |||||
دو با خشم و کین زو در آویختند | به دندان از آن خون همی ریختند | |||||
بزد هر دو را خنجر دل شکاف | بدرّیدشان از گلو تا به ناف | |||||
سرانشان به لشکر گه آورد شاد | به بزم اندرون پیش گردان نهاد | |||||
بماندند ازو خیره دل هر کسی | بُد از هر زبان آفرینش بسی | |||||
بفرمود تا پوستهاشان به درگاه | به کشتی کشند اندر آکنده کاه |