گرشاسپنامه/پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب
ظاهر
زدی دست و اندر تک باد پای | چناری به یک ره بکندی ز جای | |||||
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر | به پیکان در آوردی از چرخ تیر | |||||
یکی گو گه زور صد مرد بود | سر چرخ در چنبر آورده بود | |||||
همان سال ضحاک را روزگار | دژم گشت و شد سال عمرش هزار | |||||
بیآمد فریدون به شاهنشهی | وز آن مارفش کرد گیتی تهی | |||||
سرش را به گزر کیی کوفت خرد | ببستش، به کوه دماوند برد | |||||
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر | نشست او به شاهی سر ماه مهر | |||||
بر آرایش مهرگان جشن ساخت | به شاهی سر از چرخ مه برفراخت | |||||
بدین جشن وی آتش آراستست | هم آیین این جشن ازاو خاستست | |||||
نشستنگه آمل گزید از جهان | به هر کشور انگیخت کارآگهان | |||||
فرستاد مر کاوه را کینه خواه | به خاور زمین با درفش و سپاه | |||||
که راند بدان مرز فرمان او | دل هرکس آرد به پیمان او | |||||
دگر نامه ای ساخت زی سیستان | به نزد سپهدار گیتی ستان | |||||
نخست از سخن یاد دادار کرد | که از نیست هست او پدیدار کرد | |||||
بدو پایدارست هر دو جهان | ز دیدار او نیست چیزی نهان | |||||
تن و جان و روز و شب و چیز و جای | زمین اختر و چرخ و هر دو سرای | |||||
چو کن گفته شد بود بی چه و چون | هنوزش نپیوسته با کاف نون | |||||
بدین جانور خیل چندین هزار | رساند همی روزی از روزگار | |||||
نه از دادن روزی آیدش رنج | نه هرچند بدهد بکاهدش گنج | |||||
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز | فرستاده آمد به هرمزد روز | |||||
ز فرّخ فریدون شه کامکار | گزین کیان بندهٔ کردگار | |||||
به گرشاسب کین جوی کشورگشای | جهان پهلوان گرد زاول خدای | |||||
پل اژدهاکش به گرز و به تیر | سوار هژبرافکن گردگیر | |||||
گزارندهٔ خنجر سرفشان | فشانندهٔ خون گردنکشان | |||||
ستانندهٔ تاج هنگام رزم | نشانندهٔ شاه بر گاه بزم | |||||
ز گام سمندش سته رود نیل | به دام کمندش سر زنده پیل | |||||
بدان ای دلاور یل پهلوان | که بادی همه ساله پشت گوان | |||||
ترا مژده بادا که چرخ بلند | به ما کرد تاج شهی ارجمند | |||||
دل هر شهی بستهٔ کام ماست | به هر مهر و منشور بر نام ماست | |||||
کسی را سزد پادشاهی درست | که بر تن بود پادشاه از نخست | |||||
خرد افسرش باشد و دادگاه | هش و رأی دستور و، دانش سپاه | |||||
مرا این همه هست و از کردگار | شدم نیز بر خسروان شهریار | |||||
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود | جهان را بداندیش و بدخواه بود | |||||
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم | به هم برزدی خاور و هند و روم | |||||
چه با اژدها و چه با دیو و شیر | زمانی نگشتی ز پیکار سیر | |||||
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز | ازاو بستدم تاج شاهی به گرز | |||||
بریدم پی تخمهٔ اژدها | جهان گشت از جادویی ها رها | |||||
تو از جان و از دیده بیشی مرا | هم از گوهر پاک خویشی مرا | |||||
به تو دارم امید از آن بیشتر | که بر کام ما بسته داری کمر | |||||
تو دانی که از دین و آیین و راه | چه فرمان یزدان چه فرمان شاه | |||||
شنیدم که شد رام رایت زمان | رسیدت نوآمد یکی میهمان | |||||
که از جان فزونتر همی دانی اش | نریمان جنگی همی خوانی اش | |||||
درختیست کو شادی آرد همی | وزاو میوه فرهنگ بارد همی | |||||
مهی نو برآمد ز چرخ مهی | که دارد فزونی و فرّ و بهی | |||||
به یزدان چنین دارم امید و کام | که این ماه نو را ببینم تمام | |||||
چو نامه بخوانی سبک برگزین | برایوانت خرگاه و بر تخت زین | |||||
مزن جز به ره دم برآرای کار | بیا و نریمان یل را بیار | |||||
به نو زور و دل ده سپاه مرا | بیآرای بر چرخ گاه مرا | |||||
که باید ترا شد همی سوی چین | چو کاوه شد از سوی خاور زمین | |||||
نوند شتابنده هنجارجوی | چنان شد که بادش نه دریافت پوی | |||||
همه ره همی راند و که می برید | به یک هفته نزد سپهبد رسید | |||||
سپهدار کشور چو نامه بخواند | بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند | |||||
نریمان بشد شاد و گفتا ممول | همه کارهای دگر بربشول | |||||
مکن بر در بندگی بند سست | که فرمان شاه این رسید از نخست | |||||
گزین کرد هم در زمان پهلوان | ده و دو هزار از دلاور گوان | |||||
ز گنج آنچه بایست بربست بار | ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار | |||||
سپه سوی فرخ فریدون کشید | خبر چون به شاه همایون رسید | |||||
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز | فرستاد با سروران پیشباز | |||||
نشست از بر کوشک دیده به راه | به دیدار گرشاسب و زاول سپاه | |||||
جهان دید پر سرکش زابلی | به کف گرز با خنجر کابلی | |||||
سه اسپه همه زیر خفتان کین | برافکنده برگستوان های چین | |||||
چو دریا دمان لشکر فوج فوج | در او هر سواری یکی تند موج | |||||
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ | ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ | |||||
همه نیزه داران گردن فراز | نشان بسته بر نیزه موی دراز | |||||
به چاچی کمان و سغدی زره | کمند یلی کرده بر زین گره | |||||
سنان ها به ابر اندر افراشته | ز چرخ برین نعره بگذاشته | |||||
سپهبد به خفتان و رومی کلاه | زبرش اژدها فش درفش سیاه | |||||
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج | همه پیلبانانش با طوق و تاج | |||||
نریمان یل پیشش اندر سوار | ز گردش پیاده سران بی شمار | |||||
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش | پذیره شدش زود ده گام پیش | |||||
گرفتش به بر برد از افراز تخت | ببوسید روی و بپرسید سخت | |||||
ز زر چارصد بار دینار گنج | به خروار نقره دو صد بار پنج | |||||
ز زر کاسه هفتاد خروار واند | ز سیمینه آلت که داند که چند | |||||
هزار و دو صد جفت بردند نام | ز صندوق عود و ز یاقوت جام | |||||
هم از شاره و تلک و خز و پرند | هم از مخمل و هر طرایف ز هند | |||||
هزار اسپ که پیکر تیزگام | به برگستوان و به زرّین ستام | |||||
هزار دگر کرّگان ستاغ | به هر یک بر از نام ضحاک داغ | |||||
ده و دو هزار از بت ماهروی | چه ترک و چه هندو همه مشکموی | |||||
از درّ و زبرجد ز بهر نثار | به صد جام بر ریخته سی هزار | |||||
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ | درونش ز هر گوهری کرده پر | |||||
گهر بد کز آب آتش انگیختی | گهر بد کزو مار بگریختی | |||||
گهر بد کزو اژدها سرنگون | فتادی و جستی دو چشمش برون | |||||
گهر بد که شب نورش آب از فراز | بدیدی، به شمعت نبودی نیاز | |||||
یکی گوهر افزود دیگر بدان | که خواندیش دانا شه گوهران | |||||
همه گوهری را زده گام کم | کشیدی سوی خویش از خشک نم | |||||
چنین بد هزار و دو صد پیلوار | همیدون ز گاوان ده و شش هزار | |||||
صد و بیست پیل دگر بار نیز | بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز | |||||
یکی نامه با این همه خواسته | درو پوزش بیکران خواسته | |||||
سپهبد بنه پیش را بار کرد | بهو را بیاورد و بردار کرد | |||||
تنش را به تیر سواران بدوخت | کرا بند بد کرده بآتش بسوخت | |||||
بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور | که چشم بـــــــــد اندیش باد از تو دور | |||||
چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی | که امید ما از تو آید به جــــــــــای | |||||
بگفت این و از جـــــــای یازید پیش | بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش | |||||
همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود | چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود | |||||
ز زورش بماندندگــــــردان شگفت | بر او هــــــر کسی افرین برگرفت | |||||
از آن پس به رامش سپردند گـــوش | به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش | |||||
چهبر هوش و دل باده چیزی گرفت | سران را سر از بزم سیری گرفت | |||||
برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی | چه سرمست تنها چه با رود و می | |||||
همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه | سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه | |||||
سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش | ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش | |||||
زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش | همان خنجر و جوشن کین خــویش | |||||
سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت | کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت | |||||
به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای | ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای | |||||
چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد | همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد | |||||
همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر | سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر | |||||
بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ | همان خـــــرگه و خیمه رنگرنگ | |||||
پری روی ریدک هـــــزار از چگل | ستاره صــــــد و کوس زرین چهل | |||||
صـــــــد و شست بالای زرین ستام | دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام | |||||
سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج | ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج | |||||
سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین | بسی هدیهها داد و کــــــــرد آفرین | |||||
یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش | بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش | |||||
بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو | سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو | |||||
گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار | پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار | |||||
ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل | سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل | |||||
سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد | بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد | |||||
ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ | سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ | |||||
برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب | کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب | |||||
بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین | ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن | |||||
هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند | بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند | |||||
به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان | ممان کش به یک موی باشد زیان | |||||
چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد | به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد | |||||
نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز | نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز | |||||
به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن | از او ترس و دل با خرد یـــار کن | |||||
مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت | کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت | |||||
بود زفت هــــــر جا سرافکنده است | دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت | |||||
به رادی دل زفت را تــــــاب نیست | دل زفت سنگیست کش آب نیســت | |||||
ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی | چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی | |||||
بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور | به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر | |||||
گمانها همه راســــت مشمر ز دور | که بس ماند از دور شیون به سور | |||||
به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ | بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ | |||||
ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری | گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری | |||||
چو چیره شوی خــــون دشمن مریز | مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز | |||||
بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه | که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه |