گرشاسپنامه/وفات گرشاسب و مویه بر او
ظاهر
از آن پس چو روز دهم بود خواست | خورش آرزو کرد و بنشست راست | |||||
بخورد اندکی وز خورش بازماند | سبک سام را با نریمان بخواند | |||||
چنین گفت کز بهر زخمم زمان | گشاید کنون مرگ تیر از کمان | |||||
بوید از پی جان غمگین من | یک امروز هردو به بالین من | |||||
مگر کِم روان چون هراسان شود | به روی شما مرگم آسان شود | |||||
بگفت این و از دیده آب دریغ | ببارید چون ژاله بارد ز میغ | |||||
دَمش هر زمان گشت کوتاه تر | دلش زان دگر گیتی آگاه تر | |||||
به لب باد سردی برآورد و گفت | که ای پاک دادار بی یار و جفت | |||||
جهان را جهاندار و یزدان توی | برآرندهٔ چرخ گردان توی | |||||
زمین و زمان کردهٔ تست راست | برآن و براین پادشایی تراست | |||||
همه پادشاهان به تو زنده اند | توی پادشه دیگران بنده اند | |||||
به تو هم به پیغمبران تو پاک | گوایی دهم ترسم از تست و باک | |||||
پشیمانم از هرچه کردم گناه | ببخشای و نزد خودم ده پناه | |||||
چو گفت این سخن جان به یزدان سپرد | گرفتند زاری بزرگان و خرد | |||||
از ایوان به کیوان برآمد خروش | زبرزن فغان خاست و ز شهر جوش | |||||
بر آن خانه پاک آتش اندر زدند | همه کاخ و گلشن به هم برزدند | |||||
دل و جان هرکس چنان غم گرفت | که ماهی به دریاب ماتم گرفت | |||||
هوا زاشک مرغان پر از ژاله شد | کُه از بانگ نخچیر پرناله شد | |||||
همان روز بگرفت نیز آفتاب | نمود ابر از آن پی به باران شتاب | |||||
به هر گوشه ای گریه ای خاسته | به هر خانه ای شیون آراسته | |||||
زنان رخ زنان بانگ و زاری کنان | کُنان مویه و موی مشکین کنان | |||||
به فندق دو گلنار کرده فکار | به دُر از دو پیلسته شویان نگار | |||||
بزرگان همه در سیاه و کبود | ز دو دیده ابر از دورخ کرده رود | |||||
سرشک همه لعل و، رخسار زرد | بر از زخم نیلی و، لب لاجورد | |||||
بریده دُم اسپ بیش از هزار | نگون کرده زین و آلت کارزار | |||||
ز خون پشت صندوق پیلان بنفش | شکسته تبیره، دریده درفش | |||||
عقابان و بازان رها کرده پاک | بر یوز و پیلان پُر از گرد و خاک | |||||
در ایوانش بردند بر تخت زر | بپوشیده خفتان و بسته کمر | |||||
یکی گرز بر کتف و تیغ آخته | درفشش فراز سر افراخته | |||||
به برگستوان باره پیشش بپای | برو هرکسی گشته زاری فزای | |||||
همی گفت سام ای یل سرفراز | برفتی چنان کت نبینیم باز | |||||
درفشان مهی بودی از راستی | چو گشتی تمام آمدت کاستی | |||||
نبود از تو نزدیکتر کس دگر | کنون از توام نیست کس دورتر | |||||
به تو شادتر من بُدم زانجمن | کسی نیست غمگین تر اکنون ز من | |||||
ببستی دَرِ بار چون بر سپاه | شدی سوی آن برترین جایگاه | |||||
همانا که در خواب خوش رفته ای | چه خوابی که تا جاودان خته ای | |||||
نریمان همی گفت زار ای دلیر | کجات آن دل و زور و بازوی چیر | |||||
کات آن سواری وصف ساختن | کجات آن به هر کشوری تاختن | |||||
جهان گشتی و رنج برداشتی | چو گنجت بینباشت بگذاشتی | |||||
همه کشورت کز تو آباد شد | به باد پسین دست با باد شد | |||||
کهان سوی فرمانت دارند چشم | چبودت که با ما به جنگی و خشم | |||||
نه در بزم دینار باری همی | نه در رزم خنجر گزاری همی | |||||
نمودی به هر کشور آیین خویش | کشیدی ز هر دشمنی کین خویش | |||||
کنون باز رزم از چه آراستی | که اسپ و سلیح و کمر خواستی | |||||
به هند ار به چین بُرد خواهی سپاه | که بر مه کشیدی درفش سیاه | |||||
بُدی از دل و دست دریا و میغ | یکی مشت خاکی کنون ای دریغ | |||||
دریغا تهی از تو زابلستان | دریغا جهان بی تو کشور ستان | |||||
دریغا که بدخواه دلشاد گشت | دریغا که رنجت همه باد گشت | |||||
همی گرید ابر از دریغت به مهر | سلب هم به سوکت سی کرد چهر | |||||
کس از مرگ نرسد به مردیّ و فر | کجا تو نرستی به چندین هنر | |||||
چو شیون از اندازه بگذاشتند | پس انگاهش از تخت برداشتند | |||||
به مشک و گلابش بشستند پاک | سپردندش اندر ستودان به خاک | |||||
ببسند ار آن پس برش راه بار | نبد پهلوان گفتی از بیخ و بار | |||||
چنینست گیتی ز نزدیک و دور | گهی سوگ و ماتم گهی بزم و سور | |||||
به کردار دریاست کز وی به چنگ | یکی دُرّ دارد یکی ریگ و سنگ | |||||
سرانجام از او ایمنی نیست روی | که هر کش پرستد بمیرد در اوی | |||||
چو پایی تو ای پیر مانده شگفت | که بارت شد و کاروان برگرفت | |||||
به پیری چرا گشت آز تو بیش | چوانان نگر چند رفند پیش | |||||
ترا آنکه شد گوش دارد همی | وزاو دل ترا یاد نارد همی | |||||
چو همراه شد، توشه ساز و مییست | که دورست ره وز شدن چاره نیست | |||||
درین ره مدان توشه و بار نیک | به از دانش نیک و کردار نیک | |||||
از این گیتی ار پاک و دانا شوی | به هر گامی آنجا توانا شوی | |||||
که نادان بد آنجای خوارست و زشت | شه آنجاست درویش نیکو سرشت | |||||
به دانایی این ره به جایی بری | به بی دانشی هیچ ره نسپری |