گرشاسپنامه/هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک
ظاهر
تبیره زنان لشکر آراسته | به دشت آمد و گرد شد خاسته | |||||
سران سوی بازی گرفتند رای | ببستند پیلان جنگی سرای | |||||
به آماج و ناورد و مردی و زور | نمودند هر یک دگرگونه شور | |||||
برون تاخت گرشاسب چون نرّه شیر | یکی بور چوگانی آورده زیر | |||||
کمر چون دل عاشقان کرده تنگ | چو ابروی خوبان کمانی به چنگ | |||||
به گرز و سنان اسپ تازی گرفت | به ناورد صدگونه بازی گرفت | |||||
بینداخت ده تیر هر ده ز بر | چو زنجیر پیوست بر یکدگر | |||||
به خاری سپر شش به هم بربداشت | بزد تیر و بیرون ز هر شش گذاشت | |||||
به هم بسته زنجیر پیلان چهار | بیفکند نیزه درآمد سوار | |||||
بدان نیزه آهن آهنگ کرد | همه برربود از مه آونگ کرد() | |||||
به تک همبر اسپ نیزه به دست | دوید و هم از پای بر زین نشست | |||||
به شمشیر هر چار نعل ستور | بیفکند کز تک نیاسود بور | |||||
یکی گوی در خم چوگان فکند | بدانسانش زی چرخ گردان فکند | |||||
کزان زخم شد روی چرخ آبنوس | به رفتن لب ماه را دادبوس | |||||
چو بازآمد از ابر بگذاشتش | به چوگان هم از راه برگاشتش | |||||
برانداخت چندانکه با زهره گوی | چنان شد که سیبی که گیری به بوی | |||||
به بازی ز تازش ناستاد باز | شد آن گوی چون مهره او مهره باز | |||||
سه ره دردوید از پسش همچنین | که نگذاشت گوی از هوا بر زمین | |||||
پس آنگاه آن چرخ کین درربود | که پیش از پی اژدها کرده بود | |||||
چناری بد از پیش میدان کهن | چو ده بارش اندازه گردبن | |||||
سه چوبه بزد بر میان چنار | به دو نیمه بشکافتش چون انار | |||||
پیاده شد و پای پیلی دمان | گرفت و بزد بر زمین در زمان | |||||
ببوسید از آن پس زمین پیش شاه | غو کوس و نای اندر آمد به ماه | |||||
گرفت آفرین هرکس از دل بروی | جهاندار چشمش ببوسید و روی | |||||
بدو گفت زینسان هنر کار تست | تو دانی هم از اژدها کینه جست | |||||
گر این کار گردد به دست تو راست | در ایران جخان پهلوان تراست | |||||
پراکنده گشتند هر کس که بود | سپهبد شد و ساز ره کرد زود | |||||
پدر چندش از مهر دل داد پند | ز پندش به دل درنیفتاد بند | |||||
چو چاره نبد چندش آگاه کرد | ز خویشانش ده مرد همراه کرد | |||||
بدان تا اگر جنگ را روی و ساز | نبینند، آرندش از جنگ باز | |||||
چه چیز آمد این مهر فرزند و درد | که در نیک و بد هست با جان نبرد | |||||
چو نبود دل از بس غمش خون بود | چو باشد غم آنگاه افزون بود | |||||
مغ از هیر بد موبدان کهن | ز ضحاک راندند زینسان سخن | |||||
که بی جادوی روز نگذاشتی | ز بابل بسی جادوان داشتی |