گرشاسپنامه/نکوهش مذهب دهریان
ظاهر
دگر نیز دان کز گروهان دهر | دوسانند کز دینشان نیست بهر | |||||
گروهی به ایزدنگویند کس | که تا مر جهان را شناسند بس | |||||
ز هر جانور پاک و ز رستمی | همه هر چه پیدا شود بر زمی | |||||
نگارندش اختر شناسد ز چرخ | طبایع به هر یک رسانند برخ | |||||
هم از گفت ایشان چنینست یاد | که گیتی چنان کآینست از نهاد | |||||
در و پیکر هر چه گشت آشکار | چنانست چون بآینه در نگار | |||||
که چیزی بود چون به دیدن رسید | بنا چیز گردد چو شد ناپدید | |||||
یکی مرد فرزانه هر چند گاه | بیاید نماید دگر دین و راه | |||||
فرستاده ام گوید از کردگار | همی گفته او کنم آشکار | |||||
نهد دوزخی و بهشتی ز پیش | که تا هر کس اندیشد از کرد خویش | |||||
درین همگره باز گویند نیز | که ناید درست آنچه دانش به چیز | |||||
نخستین گیایی نماید درخت | بُنه گیرد آن گه کند بیخ سخت | |||||
از آن پس زند شاخ و برگ آورد | دهد بار و سایه فرو گسترد | |||||
درنگش به آخر درآرد ز پای | شود کنده گرنه بپیوسد به جای | |||||
ز بیخ اندرش تا گل و برگ و بر | به هر سان که شد دانشی بُد دگر | |||||
چو این دانش آمد برفت آن نخست | چو نادیده شد چیز نامد درست | |||||
نخست آب با خاک بُد هم سرشت | گل تر بگردند پس خشک خشت | |||||
از آن خشت دیوار پیراستند | ز دیوار پس خانه آراستند | |||||
چو خانه کهن گشت و ریزنده پاک | همیدون دگر باره شد تیره خاک | |||||
به هر سان که گشت از نشان وز گهر | دگر دانشی بود نامش دگر | |||||
همه نام و دانش که از وی رسید | ببد نیست و او نیز شد ناپدید | |||||
پس از هرچه خواهد بدوهست و بود | ندانی زیان چون ، چو دانی چه سود | |||||
چه دانی و گر گوید این دور یاب | که هست آتش این کش همی گویی آب | |||||
گرین کش همی تن شماری سرست | ورین کش همی پیل خوانی خرست | |||||
نه این چیزها را تو گسترده ای | و گر نام هر یک تو آورده ای | |||||
چنین یافه ها را سراینده اند | که بر هیچ دانش نه پاینده اند | |||||
از آنست گفتارشان زین نشان | که یک چشمکانند و کم دانشان | |||||
نگه میکنند آنچه هست از برون | ندارند دیدارِ چشم درون | |||||
اگر بس بدی دیدن آشکار | ز بُن نامدی دیدن دل به کار | |||||
همی دیدن دل طلب هر زمان | که از دیدن دل فزاید روان |