گرشاسپنامه/نشستن گرشاسب بر تخت کابل
ظاهر
به ایوان کابل شه آورد روی | بیامد نشست از بر تخت اوی | |||||
گهر یافت چندان زهرگونه ساز | که گر بشمری عمر باید دراز | |||||
چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش | به اثرط فرستاد از اندازه بیش | |||||
یکی کاروان بُد همه سیم و زر | به کابل سری زو به زابل دگر | |||||
از آن پس به تخت مهی بر نشست | به شادی به نخچیر و می برد دست | |||||
کنیزان گلرخ فزون از هزار | به دست آمدش هر یکی چون بهار | |||||
میانشان یکی ماه دلخواه بود | که دخت شه و بربتان شاه بود | |||||
نگاری که گر چهرش از چرخ مهر | بدیدی، بدادی بر آن چهر مهر | |||||
به رخسار خوبش بر از هر نگار | مشاطه شده ماه را روزگار | |||||
ز ره برده رفتار سرو روان | ز عنبر زده نقطه بر ارغوان | |||||
دو سوسنش پر پیکر نیکوی | دو بادام پر سرمهً جادوی | |||||
به خنده لبش لالهً می سرشت | چو بر لاله ژاله به باغ بهشت | |||||
هزارش گره سنبل پر شکن | به هم بر زره ساز و چنبرفکن | |||||
سر هر شکن مشک را مایه دار | خم هر گره بر گلی سایه دار | |||||
به مهرش دل پهلوان گشت راست | ز مادرش در حال وی را بخواست | |||||
چنان شیفته شد بدان دلفریب | که بی او زمانی نکردی شکیب | |||||
ز نخچیر چون باز پرداختی | همه بزم با ماهرخ ساختی | |||||
کنیزک همی تشنهً خون اوی | به درد پدر زو شده کینه جوی | |||||
چنان ساخت با مادر آن شوم بهر | که بکشد جهان پهلوان را به زهر | |||||
هویدا همی بود خاموش و نرم | همی کرد باز از نهان داغ گرم | |||||
به گاهی که آمد ز نخچیر باز | جهان پهلوان، دیده رنج دراز | |||||
به هم دختر و مادر زشت رأی | ستادند پیشش پرستش نمای | |||||
گرفته پری چهره جام بلور | پُر از لعل می چون درفشنده هور | |||||
چو نخچیر کردی کنون سور کن | به می ماندگی از تنت دور کن | |||||
جهان پهلوان کرد زی می نگاه | همه جامِ می دید گشته سیاه | |||||
به یاد آمدش گفتهً برهمن | گرفتش به خور گفت بر یاد من | |||||
دو گلنار دختر چو دینار شد | دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد | |||||
به ناکام ازو بستد و هم به جای | بخورد و بیفتاد بی جان ز پای | |||||
دل مادر از درد شد ناتوان | بجوشید با خشم دل پهلوان | |||||
به خنجر تن هر دو را پاره کرد | سرانشان ز تن کند و بر باره کرد | |||||
هر آن کاو نترسد ز دستان زن | ازو در جهان رأی دانش مزن | |||||
زن نیک در خانه ناز ست و گنج | زن بد چو دیوست و مار شکنج | |||||
ز دستان زن هر که ناترس کار | روان با خرد نیستش سازگار | |||||
زنان چون درختند سبز آشکار | ولیک از نهان زهر دارند بار | |||||
هنرشان همینست کاندر گهر | به گاه زهه مردم آرند بر | |||||
چو پرداخت از آن هر دو زن پهلوان | یکی را گزید از میان گوان | |||||
مرو را به کابل به شاهی نشاند | به زوال شد و یک مه آنجا بماند | |||||
اسیران که بگرفت در کارزار | فرستاد زی سیستان سی هزار | |||||
که سوگند بودش به یزدان پاک | که آنجا به خونشان کند گِل ز خاک |