گرشاسپنامه/نامه ی اثرط به گرشاسب
ظاهر
یکی نامه نزدیک گرشاسب زود | نبشت ونمود آن کجا رفته بود | |||||
زکابل شه ولشکر آراستن | ز نادادن باژ وکین خواستن | |||||
دگر گفت چون نامه خواندی بجای | مزن دم جز آورده در اسپ پای | |||||
به زودی به من رس چنان ناگهان | که ازخوان رسد دست سوی دهان | |||||
که من، چون شد این نامه پرداخته | برفتم ، سپه رزم را ساخته | |||||
فرستاده بر جدری آمد برون | یکی باد پی کوه کوهان هیون | |||||
کم آسای ودم ساز وهنجار جوی | سبک پا وآسان دو وتیز پوی | |||||
شکیب آوری رهبری ، تیزگام | ستوهی کشی کم خور و پرخرام | |||||
شتابنده از پیش ورهبر ز پس | جهنده رهان وگریزنده رس | |||||
چو موج ازنهیب وچون آتش زتاب | چو خاک از درنگ وچو باد از شتاب | |||||
به رأی از خرد تیز دیدار تر | به پای از کمان تند رفتارتر | |||||
خبردار وبر نادل وتیزهوش | به ره دیده بان چشم وجاسوس گوش | |||||
بد انسان همی شد که هزمان زگرد | پی اش با قضا گفت از راه گرد | |||||
کمان وار گردنش وجستن چوتیر | خمیرش پی وخاره زو چون خمیر | |||||
گهی در زمین یار درندگان | گه اندرهوا جفت پرندگان | |||||
اگر سینه برکوه خارا زدی | بکندی وبر ژرف دریا زدی | |||||
پی مورچه بر پلاس سیاه | بدیدی شب تیره صد میل راه | |||||
بپای آن کجا دیده بگماشتی | سبک تر ز دیدار بگذاشتی | |||||
تنش ابر بد برق دندان تیز | خوی اش قطره باران وکف ریز | |||||
چو تیر از کمان بدش جستن زجای | بسان ستاره نشان های پای | |||||
ز منزل به منزل همی شد چنان | دمان ودوان وجهان چون جهان | |||||
چو زنگی که بازی کند در خروش | دولب کرده لرزنده در بانگ وجوش | |||||
چو انگشت کاسان شمارد شمار | پی اش بُد شمارنده ی کوه وغار | |||||
به یک چشم زخم آزمون را درنگ | بجست از شدن تا به شهر رزنگ | |||||
سپهدار را بود کند اگری | بجست از شدن تا ره شهر زرنگ | |||||
سپهدار را بود کند اگری | بسی یافته دانش از هر دری | |||||
بدو گفته بد راز اختر نهان | که خیزد یکی شورش اندرجهان | |||||
درین مه زکابل سپاهی به جنگ | بیاید، بر اثرط کند کار تنگ | |||||
ز زاول گره کشته گردد بسی | ز پیوستگانت کم آید کسی | |||||
ترا رفت باید سرانجام کار | کنی رزم وزاختر شوی کامکار | |||||
فرستاده اینک به راه اندرست | چو هفته سرآید درست ایدرست | |||||
ببد هفته وکس نیامد ز راه | بر او تند شد پهلوان سپاه | |||||
دژم گفت چون بخش اختر درست | ندیدی ، دروغ از تو گفتن که جست | |||||
دروغ آبروی از بنه بسترد | نگوید دروغ آنکه دارد خرد | |||||
به گرد دروغ آن که گردد بسی | ازاو راست باور ندارد کسی | |||||
هر آهو که خیزد زکژ یک سخن | به صد راست نیکو نگردد زبن | |||||
زبانی که باشد بریده ز جای | از آن به که باشد دروغ آزمای | |||||
ستاره شمر شد دژم روی وگفت | بدارنده دادار بی یار وجفت | |||||
بدین چهر ه انگیز گوهر چهار | بدین هفت رخشنده وهفت تار | |||||
که ننشینم امروز پیشت ز پای | جز آن گه که گفت من آید بجای | |||||
وگرنه نیارم بدین کار دست | برآتش نهم دفترم هر چه هست | |||||
بگفت وسطرلاب برداشته | همی بد به ره دیده بگماشته | |||||
چو از بیم شب زرد شد چهرخور | دوان پرده دار اندر آمد ز در | |||||
که بر در فرستاده ای تیزگام | رسیدست و ، دارد ز اثرط پیام | |||||
سپهدار خواندش بر خویش زود | بپرسید و دید آنچه در نامه بود | |||||
همان بود کاختر شمر گفتراست | زبهرش سبک خلعت و یاره خواست | |||||
شد از دانشش خیره اندر نهفت | ازین خوبتر دانشی نیست گفت | |||||
به اسپ نبردی در افکند زین | دو صد گرد کرد از دلیران گزین | |||||
شب وروز پوینده ز آنسان شتافت | که باد وزان گردش اندر نیافت | |||||
چنین تا به کوهی که بد جای شیر | ز بر نیستان بود و گندآب زیر | |||||
چو تندر همه بیشه بانگ هژبر | شده گردشان گرد گردون چو ابر | |||||
به گردانش باشید گفتا بجای | که تنها مرا رزم شیرست رأی | |||||
شوم زین هژبران آکنده یال | یکی را کنم شاه کابل به فال | |||||
هم ا زپیشش اندر کمین شکار | سخ شیر شکاری شدند آشکار | |||||
به گردون همی برفشاندند خاک | به نعره دل سنگ کردند چاک | |||||
یکی پیشرو بود با خشم و زور | سپهبد سبک پای برزد به بور | |||||
برآورد برزه خم شاخ کرگ | ز ترکش برآهخت زنبور مرگ | |||||
به زخم خدنگ دو پیکان سرش | فرو دوخت با حلق و یال وبرش | |||||
بزد نیزه بر گرده گاه دگر | به کامش برافشاند خون جگر | |||||
فکند از سیم سر به تیغ نبرد | گرفت آن گهی ره شتابان چو گرد | |||||
دهی دید در راه بر ساده دشت | به پایان ده با سپه برگذشت | |||||
از آن ده برهمن یکی مرد پیر | به آواز گفت ای یل گردگیر | |||||
هنرمند گرشاسب گر نام تست | نیای تو جمشید شخ بُد درست | |||||
به مردی جان را بخواهی گرفت | بسی رزم ها کرد خواهی شگفت | |||||
به بند آوری بازوی منهراس | از آن دیو گیتی کنی بی هراس | |||||
بپرسید گرشاسب از راه راست | چه دانستی این و آگهیت از کجاست | |||||
بگفتا کز اندیشه ی دوریاب | ببینم همه بودنی ها به خواب | |||||
نشان آن که دی شیر کشتی به راه | به کاول همی رانی اکنون سپاه | |||||
ز شاهش بخواهی ربودن شهی | کنی شهر وبومش زمردم تهی | |||||
برین مژده خواهم کزاین کار زار | چو رفتی به بتخانه ی سو بهار | |||||
بر آن خانه وآن بد پرستان گزند | نسازی ، که یزدان ندارد پسند | |||||
براین گر به سوگند پیمان کنی | خرد را به فرهنگ فرمان کنی | |||||
سه پندت دهم نغز کز هر سه زود | گری نام و باشدت بسیار سود | |||||
سپهبد به فرمانش سوگند خورد | چنین گفتش آن گه پرستنده مرد | |||||
که گر دختر شاه کابل به جام | گه ِ بزمت آرد می لعل فام | |||||
بدان کان فریبست ،نازش مخر | بفرمای تا او خورد ، تو مخور | |||||
دوم گرت روزی ز پیش سپاه | زنی در یکی خانه خواند ز راه | |||||
مشو، گر چه زن لابه سازد بسی | به جای تو بفرست دیگر کسی | |||||
سوم پند شهری که نو ساختی | به رنج اش بسی گنج پرداختی | |||||
همه بومش از ریگ دارد نهاد | همی خواهد آکندن از ریگ باد | |||||
به پیشش بر از چوب ورغی ببند | چو بستی ، ز ریگش نباشد گزند | |||||
سپهدار از او هر سه پذرفت و رفت | همی شد شب وروز چون باد تفت |