پرش به محتوا

گرشاسپ‌نامه/نامه ی اثرط به گرشاسب

از ویکی‌نبشته
گرشاسپ‌نامه از اسدی توسی
(نامه ی اثرط به گرشاسب)
  یکی نامه نزدیک گرشاسب زود نبشت ونمود آن کجا رفته بود  
  زکابل شه ولشکر آراستن ز نادادن باژ وکین خواستن  
  دگر گفت چون نامه خواندی بجای مزن دم جز آورده در اسپ پای  
  به زودی به من رس چنان ناگهان که ازخوان رسد دست سوی دهان  
  که من، چون شد این نامه پرداخته برفتم ، سپه رزم را ساخته  
  فرستاده بر جدری آمد برون یکی باد پی کوه کوهان هیون  
  کم آسای ودم ساز وهنجار جوی سبک پا وآسان دو وتیز پوی  
  شکیب آوری رهبری ، تیزگام ستوهی کشی کم خور و پرخرام  
  شتابنده از پیش ورهبر ز پس جهنده رهان وگریزنده رس  
  چو موج ازنهیب وچون آتش زتاب چو خاک از درنگ وچو باد از شتاب  
  به رأی از خرد تیز دیدار تر به پای از کمان تند رفتارتر  
  خبردار وبر نادل وتیزهوش به ره دیده بان چشم وجاسوس گوش  
  بد انسان همی شد که هزمان زگرد پی اش با قضا گفت از راه گرد  
  کمان وار گردنش وجستن چوتیر خمیرش پی وخاره زو چون خمیر  
  گهی در زمین یار درندگان گه اندرهوا جفت پرندگان  
  اگر سینه برکوه خارا زدی بکندی وبر ژرف دریا زدی  
  پی مورچه بر پلاس سیاه بدیدی شب تیره صد میل راه  
  بپای آن کجا دیده بگماشتی سبک تر ز دیدار بگذاشتی  
  تنش ابر بد برق دندان تیز خوی اش قطره باران وکف ریز  
  چو تیر از کمان بدش جستن زجای بسان ستاره نشان های پای  
  ز منزل به منزل همی شد چنان دمان ودوان وجهان چون جهان  
  چو زنگی که بازی کند در خروش دولب کرده لرزنده در بانگ وجوش  
  چو انگشت کاسان شمارد شمار پی اش بُد شمارنده ی کوه وغار  
  به یک چشم زخم آزمون را درنگ بجست از شدن تا به شهر رزنگ  
  سپهدار را بود کند اگری بجست از شدن تا ره شهر زرنگ  
  سپهدار را بود کند اگری بسی یافته دانش از هر دری  
  بدو گفته بد راز اختر نهان که خیزد یکی شورش اندرجهان  
  درین مه زکابل سپاهی به جنگ بیاید، بر اثرط کند کار تنگ  
  ز زاول گره کشته گردد بسی ز پیوستگانت کم آید کسی  
  ترا رفت باید سرانجام کار کنی رزم وزاختر شوی کامکار  
  فرستاده اینک به راه اندرست چو هفته سرآید درست ایدرست  
  ببد هفته وکس نیامد ز راه بر او تند شد پهلوان سپاه  
  دژم گفت چون بخش اختر درست ندیدی ، دروغ از تو گفتن که جست  
  دروغ آبروی از بنه بسترد نگوید دروغ آنکه دارد خرد  
  به گرد دروغ آن که گردد بسی ازاو راست باور ندارد کسی  
  هر آهو که خیزد زکژ یک سخن به صد راست نیکو نگردد زبن  
  زبانی که باشد بریده ز جای از آن به که باشد دروغ آزمای  
  ستاره شمر شد دژم روی وگفت بدارنده دادار بی یار وجفت  
  بدین چهر ه انگیز گوهر چهار بدین هفت رخشنده وهفت تار  
  که ننشینم امروز پیشت ز پای جز آن گه که گفت من آید بجای  
  وگرنه نیارم بدین کار دست برآتش نهم دفترم هر چه هست  
  بگفت وسطرلاب برداشته همی بد به ره دیده بگماشته  
  چو از بیم شب زرد شد چهرخور دوان پرده دار اندر آمد ز در  
  که بر در فرستاده ای تیزگام رسیدست و ، دارد ز اثرط پیام  
  سپهدار خواندش بر خویش زود بپرسید و دید آنچه در نامه بود  
  همان بود کاختر شمر گفتراست زبهرش سبک خلعت و یاره خواست  
  شد از دانشش خیره اندر نهفت ازین خوبتر دانشی نیست گفت  
  به اسپ نبردی در افکند زین دو صد گرد کرد از دلیران گزین  
  شب وروز پوینده ز آنسان شتافت که باد وزان گردش اندر نیافت  
  چنین تا به کوهی که بد جای شیر ز بر نیستان بود و گندآب زیر  
  چو تندر همه بیشه بانگ هژبر شده گردشان گرد گردون چو ابر  
  به گردانش باشید گفتا بجای که تنها مرا رزم شیرست رأی  
  شوم زین هژبران آکنده یال یکی را کنم شاه کابل به فال  
  هم ا زپیشش اندر کمین شکار سخ شیر شکاری شدند آشکار  
  به گردون همی برفشاندند خاک به نعره دل سنگ کردند چاک  
  یکی پیشرو بود با خشم و زور سپهبد سبک پای برزد به بور  
  برآورد برزه خم شاخ کرگ ز ترکش برآهخت زنبور مرگ  
  به زخم خدنگ دو پیکان سرش فرو دوخت با حلق و یال وبرش  
  بزد نیزه بر گرده گاه دگر به کامش برافشاند خون جگر  
  فکند از سیم سر به تیغ نبرد گرفت آن گهی ره شتابان چو گرد  
  دهی دید در راه بر ساده دشت به پایان ده با سپه برگذشت  
  از آن ده برهمن یکی مرد پیر به آواز گفت ای یل گردگیر  
  هنرمند گرشاسب گر نام تست نیای تو جمشید شخ بُد درست  
  به مردی جان را بخواهی گرفت بسی رزم ها کرد خواهی شگفت  
  به بند آوری بازوی منهراس از آن دیو گیتی کنی بی هراس  
  بپرسید گرشاسب از راه راست چه دانستی این و آگهیت از کجاست  
  بگفتا کز اندیشه ی دوریاب ببینم همه بودنی ها به خواب  
  نشان آن که دی شیر کشتی به راه به کاول همی رانی اکنون سپاه  
  ز شاهش بخواهی ربودن شهی کنی شهر وبومش زمردم تهی  
  برین مژده خواهم کزاین کار زار چو رفتی به بتخانه ی سو بهار  
  بر آن خانه وآن بد پرستان گزند نسازی ، که یزدان ندارد پسند  
  براین گر به سوگند پیمان کنی خرد را به فرهنگ فرمان کنی  
  سه پندت دهم نغز کز هر سه زود گری نام و باشدت بسیار سود  
  سپهبد به فرمانش سوگند خورد چنین گفتش آن گه پرستنده مرد  
  که گر دختر شاه کابل به جام گه ِ بزمت آرد می لعل فام  
  بدان کان فریبست ،نازش مخر بفرمای تا او خورد ، تو مخور  
  دوم گرت روزی ز پیش سپاه زنی در یکی خانه خواند ز راه  
  مشو، گر چه زن لابه سازد بسی به جای تو بفرست دیگر کسی  
  سوم پند شهری که نو ساختی به رنج اش بسی گنج پرداختی  
  همه بومش از ریگ دارد نهاد همی خواهد آکندن از ریگ باد  
  به پیشش بر از چوب ورغی ببند چو بستی ، ز ریگش نباشد گزند  
  سپهدار از او هر سه پذرفت و رفت همی شد شب وروز چون باد تفت