گرشاسپنامه/نامه گرشاسب به نزد فریدون
ظاهر
سپهبد گزید این همه چار ماه | یکی نامه فرمود نزدیک شاه | |||||
نویسنده قرطاس بر برگرفت | سر خامه در مشک و عنبر گرفت | |||||
بر آمد ز شاخ آن نگونسار سار | که بر سیم بارد ز منقار قار | |||||
سواری سه اسپه پیاده روان | تنش رومی و چهره از هندوان | |||||
همان شیرخواره کش از قیر شیر | ز گهواره بر جست گویا و پیر | |||||
همه تنش چشم و همه چشم گوش | همه گوش دل ها ، همه دل خروش | |||||
دویدندش با سرنگونی به راه | سخن گفتنش بر سپیدی سیاه | |||||
نگارید نام خدای از نخست | که بی نام او دین نیاید دُرست | |||||
خداوند هرچ آشکارست و راز | از آهو همه پاک و دور از نیاز | |||||
بری از گهر بی گزند از زمان | فزون از نشان و برون از گمان | |||||
دگر آفرین کرد بر شاه نو | که بادش بلند افسر و گاه نو | |||||
خدیو زمانه کی فرّمند | گشاینده گیتی و ضحاک بند | |||||
شه خاور و خسرو باختر | کیومرّثی تخم و جمشید فر | |||||
فرستاده از دین به کشور درود | گذارنده بی کشتی اروند رود | |||||
دهد شاه را بنده مژده ز بخت | که بنوشتم این دیو کش راه سخت | |||||
به خون بداندیش ز الماس کین | بشستم همه بوم ماچین و چین | |||||
ز جیحون شدم تا بد آن جا که مهر | بر آن بوم تا بد نخست از سپهر | |||||
به هر شاه بر باژ گردم نخست | جز از کام شه کس نیارست جست | |||||
به فغفور در سرکشی کار کرد | نشد رام و آهنگ پیکار کرد | |||||
بسی پند دادم برش خوار بود | نپذرفت کش بختِ بد یار بود | |||||
دل خیره در رأی فرهنگ تاب | بپیچد همی چون سرش ز آفتاب | |||||
فرستاد پیشم سپه چند بار | پراکنده بیش از هزاران هزار | |||||
همان جادوان ساخت تا روز جنگ | نمودند هرگونه افسون و رنگ | |||||
ز سرما و آوای دیو و هژبر | ز مار بپر و اژدهای در ابر | |||||
برآمد به هم بیست رزم گران | شد افکنده سیصد هزار از سران | |||||
سرانجام هم بخت شه بود چیر | درآمد سر بخت بدخواه زیر | |||||
همه بوم چین گشت بر هم زده | بتان برده ، بتخانه آتشکده | |||||
دگر سی هزار از گرفتاریان | جز از بردگان اند و زنهاریان | |||||
به بند اندرون بسته هشتاد شاه | که با کوس زریّن و گنج اند و گاه | |||||
مگر شاه فغفور کش نیست بند | که شه بود و بندش ندیدم پسند | |||||
ز گنجش یکی بهره برداشتیم | دگر دست نابرده بگذاشتم | |||||
مگر شاه با مهر پیش آیدش | ببخشید گناه و بخشایدش | |||||
نریمان یل مژدگان آورست | که مر شاه را بنده کهترست | |||||
به هر رزمگه در بدادست داد | چو آید ، کند هر چه رفتست یاد | |||||
نشستست بنده دو دیده به راه | بدان تا نمایش چه آید ز شاه | |||||
چه فرمان دهد دیگر از رزم سخت | کرا دارد ارزانی این تاج و تخت | |||||
به عنوان بر از بنده شاه گفت | که از فرّ او هست با ماه جفت | |||||
همه کار فغفور زیبای او | بیاراست آن رسم دربای او | |||||
صد و ده شتر را درم بار کرد | چهل دیگر از بار دینار کرد | |||||
دگر چارصد دست زربفت چین | گزید آنچه پوشیدی از به گزین | |||||
سرا پرده و خیمه پیشکار | عماری و پیل و کت شاهوار | |||||
کنیزان دوشیزه تیرست و شست | به رخ هر یک آرایش بت پرست | |||||
به دستور او یک به یک برشمرد | سخن راند پس با نریمان گرد | |||||
که در ره چنان و دار کارش به برگ | که نبود نیازش به یک کاه برگ | |||||
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز | وز او مردمش را مدار ایچ باز | |||||
از آن پس چهل جفت یاره ز زر | گزین کرد و صد گوشوار از گهر | |||||
دو ثد دانه یاقوت و لعل آبدار | ز درّ و زبر جد دو ره صد هزار | |||||
بفرمود کاین با تو همراه کن | چو رفتی نثار شهنشاه کن | |||||
گره شد ز غم بر رخ شاه چین | ز کاهش چو افتاد بر ماه چین () | |||||
ز خسته دل زار و چشم دژم | سرشت آتش درد بآب بقم | |||||
همی گفت کای پادشاهی دریغ | که ماهت نهان شد به تاریک میغ | |||||
بدی باغ آراسته پرنگار | درختانت کندند یکسر ز بار | |||||
سپهری بُدی روشن از تو جهان | شدند اختران و آفتابت نهان | |||||
عروسی نو آیین بُدی گاه را | ربودند ناگه ز تو شاه را | |||||
ندانم که کی بینمت نیز باز | ابا روز شادی و آرام و ناز | |||||
دو جز عش ز لؤلؤ شده ناپدید | همی زد ز خون نقطه بر شنبلید | |||||
برآرد جهان سرکشان را زکار | کند نرمشان گردش روزگار | |||||
سپهر روانرا ببد دستبرد | بسست این چنین چند خواهی شمرد | |||||
یکی دایره ست آبگون چنبری | فراوان درین دایره داوری | |||||
نه مر پادشاه و نه مر بنده را | شناسد نه نادان نه داننده را | |||||
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ | که ایزد بدی دادت از چرخ برخ | |||||
نگر نیک و بد تا چه کردی ز پیش | بیابی همان باز پاداش خویش | |||||
چو از تو بود کژی و بی رهی | گناه از چه بر چرخ گردان نهی | |||||
ز یزدان شمر نیک و بدها دُرست | که گردون یکی ناتوان همچو تست | |||||
نریمان چو دید اشک فغفور و درد | رخش گشته ماننده برگ زرد | |||||
بد گفت مندیش چندان به راه | شکیب آر تا من سوم پیش شاه | |||||
به یزدان که بنشینم آن گه ز پای | نگر کامت آرم سراسر به جای | |||||
شد و برد پیش آن همه خواسته | اسیران و خوبان آراسته | |||||
همه راه پیوسته پنجاه میل | ستور و شتر بود و گردون و پیل | |||||
ز گردون به گردون شده بانگ و جوش | جهان پر درای و جرس پر خروش | |||||
شه چین جدا بافغستان و رخت | همی رفت بر پیل با تاج و تخت | |||||
ورا جای بر زنده پیلی سپید | مهان بر هیونان عودی هوید | |||||
سخن جز به دستور سالار بار | نگفتی به ره در جهان نهان و آشکار | |||||
خور و پوشش و فرش و خوبان به هم | نکرد ایچ از آن رسم کش بود کم |