گرشاسپنامه/نامه گرشاسب به فغفور چین
ظاهر
و زآن سو همان روز کاو رفته بود | سپهبد نبیسنده را گفت زود | |||||
یکی نامه آکنده از خشم و کین | بیارای نزدیک فغفور چین | |||||
بگو باژ و ساو آنچه باید بساز | چو خاقان یغر پیش آی باز | |||||
وگرنه به پای اندر آرم سرت | نهم بر سر از موج خون افسرت | |||||
چو گریان بتی گشت کلک دبیر | زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر | |||||
به نوشین دو لب برزد ازمشک دم | ز پر سرمه دیده ببارید نم | |||||
سرشکش همه گوهر و قیر شد | گهر دانش و قیر زنجیر شد | |||||
تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ | که بر گنج دانش نهادست سر | |||||
از آن گنج یاقوت و درّ خرد | همی از بر سیم برگسترد | |||||
از آغاز چون کلک درقار زد | رقم بر سرش نام دادار زد | |||||
خداوند دانای پروردگار | ز دیده نهان وز خرد آشکار | |||||
جهان چون یکی پادشاهیست راست | بر این پادشاهی مر او پادشاست | |||||
زمین هست گنجش همیشه به جای | زرش رستنی، چرخ گردان سرای | |||||
هوا و آتش و آب فرمانبران | شب و روز یک و، سپاه اختران | |||||
بر هر یکی دانشش را رهست | وز ایشان هر آنچ آید او آگهست | |||||
دگر گفت کاین نامه نغزگوی | ز گرشاسب زاول شه نامجوی | |||||
به نزدیک فغفور فرخ نژاد | که ماچ ین وچین سربهسر زوست شاد | |||||
بدان ای ز شاهان توران زمین | دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین | |||||
که تخت شهی دیگرآیین گرفت | زمانه ره فرّه دین گرفت | |||||
فریدون فرّخ به گرز نبرد | ز ضحاک تازی برآورد گرد | |||||
ببردش به کوه دماوند بست | به جایش به تخت شهی برنشست | |||||
بیاراست از داد و خوبی جهان | به فرمانش گشتند یکسر شهان | |||||
فرستاد مر کاوه را رزمکاو | به خاورزمین از پی باژ و ساو | |||||
وزین سو مرا گفت برکش سپاه | به فغفور شو باژ وساوش بخواه | |||||
شنیدی که در کاول و مرز سند | چهکردم چهدر خاور و روم و هند | |||||
چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ | چه با اژدها رفته در کام مرگ | |||||
چه کس را نبد تاب من روز کین | ترا هم نباشد به دانش ببین | |||||
مکن آنچه زو رنج کشور بود | پس از جنگ فرجام کیفر بود | |||||
بمالدت دست زمان گوش بخت | چو از ما رسد مالشی برتو سخت | |||||
به فرمان شاه آی با باژ پیش | چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش | |||||
پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود | چو فرمان بری باد بر تو درورد | |||||
به کوره خرد در ربیر کهن | همی کرد پالوده سیم سخن | |||||
خطش گفتی و خامه درّ بار | که ازمشک مورست و ازرزّ مار | |||||
همه دانه مور از او گهر | همه زهر مارش عبیر و شکر | |||||
چوقرطاس پوشید مشکین زره | بزد بر کمربند زرین گره | |||||
سپهبد زبان آوری نغز گوی | برون کرد و بسپرد نامه بروی | |||||
نشست شه چین به جندان بدی | که شهری نبودی که چندان بودی | |||||
هزاران هزار از یلان سپاه | به درگاه برداشت بیگاه و گاه | |||||
وز آن جز که دستور و سالار بار | ندیدی به سالی ورا یک دو بار | |||||
بد آراسته شهرش از گونهگون | ز شش میل ره گردش اندر فزون | |||||
همه خانها برهم افراشته | به صد رنگ هر خانه بنگاشته | |||||
سپاهی و شهریش با دسترس | نبود اندر آن شهر درویش کش | |||||
چو ششماهه ره بوم توران زمین | به شاهی ورا بود زیر نگین | |||||
سرایی بدش سر کشیده به ماه | درازا و پهنا دو فرسنگ راه | |||||
ز خاراش دیوار و بوم از رخام | در او کوشکی یکسر از سیم خام | |||||
هر ایوان در آن کوشک از لازورد | زبر جزع و بومش همه زرّ زرد | |||||
ز یاقوت و از گوهر آبدار | هر ایوان پر از صد هزاران نگار | |||||
کشیده میان سرای از فراز | منقش یکی پرنیان پهن باز | |||||
چو بر وی فکندی فروغ آفتاب | ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب | |||||
در ایوانش از زرّ تختی که شاه | نشستی بر آن شاد در پیشگاه | |||||
یکی گرزن از گوهر آمیخته | ز بالای تختش درآویخته | |||||
بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ | یکی نغز طاووس بگشاده پر | |||||
زمان تا زمان بانگ برداشتی | ز بالای شه بال بفراشتی | |||||
به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب | فشاندی و از دُم بر او مشک ناب | |||||
چو از ره فرستادهٔ سرفراز | بیامد بر شاه توران فراز | |||||
ز دروازه تا درگه شه دو میل | دو رویه سپه دید و بالا و پیل | |||||
کشیده به درگاه گرگ و نهنگ | به زنجیرها بسته شیر و پلنگ | |||||
ز دهلیز تا پردهٔ شهریار | فروزنده شمع از دو رو صد هزار | |||||
فرستاده چون چهرهٔ شه بدید | زمین بوسه داد آفرین گسترید | |||||
یکی کارگه ساخت از هوش و مغز | ز دیبای دانش به گفتار نغز | |||||
ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار | ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار | |||||
همی بافت در یکدگر تار و پود | بگفت آنچه بود از پیام و درود | |||||
ز پوزش چو پرداخت نامه بداد | دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد | |||||
چنان گشت فغفور از آن نامه تند | که از حدّتش گشت الماس کند | |||||
کمان دو ابرو به هم بر شکست | به تیغ زبان برد دشنام دست | |||||
بدو گفت شاهت گه نام و لاف | که باشد که راند زبان بر گزاف | |||||
زمین نیست گرد سپاه مرا | نه خورشید یک بارگاه مرا | |||||
اگر گنج سازم بیابان خشک | کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک | |||||
سواراند گردم هزاران هزار | پراکنده را کـس نداند شمار | |||||
زخویشان هزار و صدو شصت و پنج | به نزدم شهان اند با تاج و گنج | |||||
از ایشان دو صد راست زرّینه کوس | که دارند بر چرخ گردان فسوس | |||||
چو خواهد جهان خور به زرآب شست | ز گیتی بر این بوم تابد نخست | |||||
در این شهر بتخانه دارم هزار | که هر یک به از گنج او شست بار | |||||
همه کشورم کان سیمست و زر | کُهشن معدن لاژورد و گهر | |||||
درختش طبر خون و بیشه خدنگ | گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ | |||||
پری چهرگانش بُت دلنواز | ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز | |||||
یلانش کمند افکن و گردگیر | سوارانش دوزنده سندان به تیر | |||||
ز خاکش روان سیم خیزد چو آب | فتد ز آهوش نافهٔ مشک ناب | |||||
برویدش زرّ چون گیا از زمین | ببارد ز میغش سرشک انگبین | |||||
طرایف همیدون ز گیتی فزون | هم از خسروی دیبهٔ گونه گون | |||||
دگر جوشن و ترگ و درع گوان | سپرهای مدهون و برگستوان | |||||
زما چین و چین تا به جیحون مراست | بزرگی ز هر شاهی افزون مراست | |||||
به رزم اژدهای سرافشان من ام | به بزم آفتاب درفشان من ام | |||||
خدایست کز من مه و برترست | دگر هر که او مر مرا کهترست | |||||
پسر را فرستاده ام رزمساز | که از هر سویی لشکر آرد فراز | |||||
چو او در رسد ساز ایران کنم | همه بوم تا روم ویران کنم | |||||
فرستاده گر کشتن آیین بُدی | سرت را کنون خاک بالین بدی | |||||
زبان یافت گوینده اندر سخن | چنین گفت کای شاه تندی نکن | |||||
بسی راندی از گفت بی سود و خنج | اگر پاسخ سرد یابی مرنج | |||||
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین | که یک شهر او به ز ما چین و چین | |||||
به هر شه بر از بخت چیر آن بود | که او در جهان شاه ایران بود | |||||
به ایران شود باژ یکسر شهان | نشد باژ او هیچ جای از جهان | |||||
از ایران جز آزاده هرگز نخاست | خرید از شما بنده هر کس که خواست | |||||
ز ما پیشتان نیست بنده کسی | و هست از شما بنده ما را بسی | |||||
وفا ناید از ترک هرگز پدید | وز ایرانیان جز وفا کس ندید | |||||
شما بت پرستید و خورشید و ماه | در ایران به یزدان شناسند راه | |||||
ز کان شبه وز کُه سیم و زر | ز پولاد و پیروزه و از گهر | |||||
هم از دیبه و جامهٔ گون گون | به ایران همه هست از ایدر فزون | |||||
سواران ما هم دلاورترند | یکی با صد از چینیان همبرند | |||||
شما را ز مردانگی نیست کار | مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار | |||||
هنرتان به دیباست پیراستن | دگر نقش بام و در آراستن | |||||
فروهشتن تاب زلف دراز | خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز | |||||
سراسر به طاووس مانید نر | که جز رنگ چیزی ندارد هنر | |||||
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ | نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ | |||||
اگر خور بر این بوم تابد نخست | چه باشد نه تنها خور از بهر تست | |||||
وگر بر کران جهانی رواست | زیان چیست کاندر میان شاه ماست | |||||
ز تن جای ناخن به یک سو برست | دل اندر میانست کاو مهترست | |||||
ز پیرامن چشم خونست و پوست | میان اندرست آنکه بیننده اوست | |||||
تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت | فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت | |||||
نشان بر فزونیّ گنج و سپاه | همین بس که هست او ز تو باژ خواه | |||||
اگر شب دو صد ماه گیتی فروز | نتابد همان چون در خشنده روز | |||||
هنر ها سراسر به گفتار نیست | دو صد گفت چون نیم کردار نیست | |||||
نباید ترا شد به پیکار او | که اینک خود آمد سپهدار او | |||||
اگر کوهی از کوهه در رزمگاه | به نیزه ربایدت چون باد کاه | |||||
چه نازی به چندین بت و بتکده | که فردا بود پاک بر هم زده | |||||
دگر باره فغفور شد تیز خشم | برافراخت تاج و برافروخت چشم | |||||
بر اندش به خواری و زخم درشت | بدرّید و بنداخت نامه ز مشت | |||||
دو ره صدهزار از یلان برشمرد | به مهتر پسر داد خاقان گرد | |||||
پذیره فرستاد پرخاشجوی | پسر سوی پیکار بنهاد روی | |||||
فرستاده زی پهلوان شد ز پیش | ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش | |||||
خبر داد دیگر که لشکر به جنگ | فرستاد و اینک رسیدند تنگ | |||||
سواران کین توز بی حدّ و مر | فرستاد همراه با یک پسر |