گرشاسپنامه/نامه گرشاسب به شاه قیروان
ظاهر
وز آن سو جهان پهلوان با سپاه | بیآمد به یک منزلی کینه خواه | |||||
به خیمه بپوشید روی زمین | دبیر نویسنده را گفت هین | |||||
گشای از خرد با سر خامه راز | به افریقی از من یکی نامه ساز | |||||
سخن ها درشت آر از اندازه بیش | بخوانش به فرمان کمربسته پیش | |||||
نویسنده کرد از سخن رستخیز | به انگشت مر خامه را گفت خیز | |||||
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر | پرستنده دست چابک دبیر | |||||
ز دیده همی ریخت باران مشک | به مژگان همی رفت کافور خشک | |||||
گهی شد سوی خانه آبنوس | گهی روی سیمین زمین داد بوس | |||||
نخست از سخن نام یزدان نگاشت | که گشت زمان بر دو گونه بداشت | |||||
سرانجام گیتی در آغاز بست | روان را به باد روان بازبست | |||||
خم چرخ جای خور و ماه کرد | زمین گوهران را گره گاه کرد | |||||
دگر گفت ضحاک شاه جهان | شنیدست کردارت اندر نهان | |||||
که خوبربد و جنگ و خون کرده ای | ز بند خرد سر به برون کرده ای | |||||
مرا مارکش خواندی و بدسرشت | ورا نام بردی به دشنام زشت | |||||
شدی سرکش ایدون که چون اهرمن | نبینی همی کس بر از خویشتن | |||||
کنون کآمدم رزم را خاستی | جز آن دیدی آخر که خود خواستی | |||||
به چونین سپه رزم سازی همی | به زور تن خویش نازی همی | |||||
ز کژی نشد راست کار کسی | به ناموس رستن نشاید بسی | |||||
نگه کن که بر منهراس دلیر | چه آوردم از گرز و بازوی چیر | |||||
گرفتمش تنها چو جنگ آمدم | که در جنگش از یار ننگ امدم | |||||
همه کشور روم تا بوم هند | به هم بر زدم تا به دریای سند | |||||
نه کس دید یارست برز مرا | نه برتافت که باد گرز مرا | |||||
کنون گر نگیری ره کهتری | نیایی بَر شه به فرمانبری | |||||
به خاک آرم از ماه گاه ترا | براندازم این بارگاه ترا | |||||
تنت پیش جنگال شیران برم | سرت بر سنان سوی ایران برم | |||||
به قرطاس بر شد پراکنده حرف | بسان صف ماغ بر سوی برف | |||||
چو نامه ز خامه به پایان رسید | سپهبد فرستاده ای برگزید | |||||
دگر داد چندی پیام درشت | فرستاده پوینده نامه به مشت | |||||
چو آمد به نزد شه قیروان | ورا دید خندان و روشن روان | |||||
در ایوانی از درّ تابان چو هور | زمین جزع و دیور زرّ و بلو | |||||
دو صد کنگره گردش افراشته | به یاقوت و در پاک بنگاشته | |||||
برابرش یک صفّه دیگر ز زر | زمین سیم و بامش ز جزع و گهر | |||||
چهل تخت زرین درو شاهوار | چه از زرّش پایه چه از زرّ نگار | |||||
میانش ستون چار بفراخته | سپید و بنفش از گهر ساخته | |||||
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب | گرفتی ز دیدار او دیده آب | |||||
مهین مسجد قیروان را کنون | بماندست گویند از آن دو ستون | |||||
نهفته به زربفت چینی طراز | گشایندشان روز آدینه باز | |||||
برافراز تختی ز زر بود شاه | به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه | |||||
فرسته چو بایست نامه بداد | نویسنده بر شه همی کرد یاد | |||||
به چوگان فرهنگ پیر کهن | به میدان درافکند گوی سخن | |||||
بگفت آنچه بود از پیام درشت | تو گفتی که شمشیر دارد به مشت | |||||
برافروخت افریقی از کین و خشم | بپرداخت دل بر فرسته ز چشم | |||||
بفرمود تا دست سیلی کنند | به سیلی قفاگهش نیلی کنند | |||||
درودش سمن برگ پیری ز بن | برید از دهانش درخت سخن | |||||
به خواری و دشنام و زخمش براند | دو سالار بودش ز لشکر بخواند | |||||
دو ره صد هزار از دلیران خویش | بدیشان سپرد و فرستاد پیش | |||||
فرسته بر پهلوان شست پگاه | خبر دادش از کار شاه و سپاه | |||||
ز کینه به خون پهلوان شست چنگ | سبک با سپه شد پذیره به جنگ | |||||
دو لشکر برابر چو صف ساختند | درفش از بر مه برافراختند | |||||
شد از مهره بر مهر گردون خروش | دم نای در گیتی افکند جوش | |||||
زمین با مه از گرد انباز گشت | ز خاور ز بس بیم خور بازگشت | |||||
شد از سهم پیچان نهنگ اندر آب | به که بچه بگذاشت پرّان عقاب | |||||
دو لشکر به یک ره به هم بر زدند | گهی گرز کین گاه خنجر زدند | |||||
ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت | ز بس خون دل خاره مرجان گرفت | |||||
ز گردان خاور سواری چون ابر | برون تاخت با خشت و با خود و گبر | |||||
صف خیل ایران پراکنده کرد | کجا تاخت هامون پرافکنده کرد | |||||
چو آمد بر پهلوان سپاه | ورا دید بر پیل در قلبگاه | |||||
بر او خشتی از گرد بنداخت تفت | تو گفتی ستاره ز گردون برفت | |||||
نیامد گزندی به گرد دلیر | هم آن گه ز پیل ژیان جست زیر | |||||
گربیانش با دست و خنجر به مشت | گرفت و ، ز زین زد بکشت | |||||
هم از جای تن بر سپه برفکند | همه شیب و بالا تن و سر فکند | |||||
بدین دست نیزه، بدان تیغ تیز | به هر دو همی جست رزم و ستیز | |||||
به نیزه ز پیل و ، به خنجر ز زین | پلان را همی زد نگون بر زمین | |||||
دو سالار افریقی از جنگ او | بماندند بیچاره در چنگ او | |||||
سپه نیز ترسنده گشتند پاک | ز خون همچو شنگرف شد روی خاک | |||||
یکی زآن دو سالار هشیارتر | خردمند تر بود بیدار تر | |||||
به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت | همین پهلوانست پیروز بخت | |||||
کنون پیش از این کاین کشفته سپاه | شکست آرد و کار گردد تباه | |||||
بَر پهلوان رفت باید مرا | کز او هر چه خواهم برآید مرا | |||||
هر آن کاو به هر کار بیند ز پیش | پشیمان نگردد ز کردار خویش | |||||
بتر کار را چاره باید گزید | که آسان ترین چاره آید پدید | |||||
سبک با تنی صد سران سپاه | بَر پهلوان رفت زنهار خواه | |||||
بسی چیز دادش جهان پهلوان | پذیرفت شاهیش بر قیروان | |||||
همان گه به کین با سپه حمله برد | هر آن کس که بود از دلیران گرد | |||||
ز کشته چنان گشت بالا و پست | که هامون ز مرکز فروتر نشست | |||||
به قلب آنکه سالار بد کشته شد | بداندیش را بخت برگشته شد | |||||
سواران بریدند بر گستوان | فکندند خفتان و خنجر گران | |||||
یکی خواست زنهار و دیگر گریخت | دلاور ز بد دل فزونتر گریخت | |||||
چنین تا در قیروان ز اسب ومرد | همه کشته بد راه پر خون و گرد | |||||
ز بس خون که هر جای پاشیده شد | زمین همچو روی خراشیده بود | |||||
چو آورد چرخ از ستاره سپاه | شب قیرگون شد گروس سیاه | |||||
مه اندر کمان برد سیمین سپر | میان بست جوزا به زرین کمر | |||||
سپهبد بر مرز شهر ودود | بزد خیمه تا لشگر آمد فرود | |||||
بر افریقی از غم جهان تنگ شد | دگر ره سوی چارهء جنگ شد | |||||
همه شب به کار سپه ساختن | نپرداخت از گنج پرداختن |