گرشاسپنامه/نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو
ظاهر
دبیر از قلم ابر انقاس کرد | سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد | |||||
درخت گل دانش از جوی مشک | همی کاشت بر دشت کافور خشک | |||||
نخست از جهان آفرین کرد یاد | که دانای دازست و دارای داد | |||||
جهان زوست پرپیکر خوبوزشت | روان راتن او داد و تن را سرشت | |||||
ز خورشید مر روز را مایه کرد | شب قیرگون خاک را سایه کرد | |||||
زمین بسته بر نقطه کار اوست | تک چرخ بر پویه پرگار اوست | |||||
ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست | نبود و نباشد هر آنچ او نخواست | |||||
دگر گفت کاین نامه پندمند | فرستاده شد هم به کین هم به پند | |||||
ز گرشاسب گرد جهان پهلوان | سپهدار ایران و پشت گوان | |||||
به نزدیک آنکش خرد نیست بهر | بهو کاردار سرندیب شهر | |||||
تو ای زاغ چهر بداندیش سست | همی خویشتن را ندانی درست | |||||
بزرگی ترا شاه مهراج داد | هماورنگ و همچتر و همتاج داد | |||||
کنون سر برآهختی از بند خویش | برون آمدی بر خداوند خویش | |||||
رهی تا نباشد بد و بد نژاد | خداوند را بد نخواهد زیاد | |||||
ننه بس کت شهی داد و بودی رهی | کزو نیز خواهی ربودن شهی | |||||
نهنگی تو کاندر نکو داشتن | مکافا ندانی جز اوباشتن | |||||
از و آن سزید از تو این بد که بود | که از مشک بوی آید، از کاه دود | |||||
دوصد بار اگر مس به آتش درون | گذاری، ازو زر نیاید برون | |||||
کنون من بدان آمدم با سپاه | که آیی به درگاه مهراج شاه | |||||
به پوزش کنی بیگناهی درست | همان بنده باشی که بودی نخست | |||||
بیندازی این تیغ تندی ز دست | بپیچی عنان از بلندی به پست | |||||
وگر نایی و کینه خواهی کنی | نباشی رهی طمع شاهی کنی | |||||
یکی شاه گردانمت تیرهبخت | که کرکس بود تاجت و دار تخت | |||||
ز بر سایت از سنگ باران کنم | نثارت خدنگ سواران کنم | |||||
یکی جامه پوشمت بیپودوتار | که گردش بود پیکر و خون نگار | |||||
سپهر ار کند خویشتن مغفرت | همو نرهد از تیغ من هم سرت | |||||
یلانند با من که گاه ستیز | بود نزدشان مرگ به از گریز | |||||
به شمشیر از پیشه شیر آورند | به پیکان مه از چرخ زیر آورند | |||||
نتابند روی از نبرد اندکی | هزار از شما گرد و، زیشان یکی | |||||
به جنگ شما خود نباید کسم | که من با شما پاک تنها بسم | |||||
زمانه بگردد ز من در نبرد | از آن پیش کش گویم از راه گرد | |||||
کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر | اگر بندگی کردن از دار و گیر | |||||
فرستاده و نامه هم در زمان | فرستاد با هندوی ترجمان زبان | |||||
بهو نامه چون دید شد پر ستیز | را به دشنام بگشاد تیز | |||||
سر ترجمان کند و بردار کرد | به سیلی فرستاده را خوار کرد | |||||
بدو گفت مهراج را شو بگوی | دگر باره بازآمدی جنگجوی | |||||
به خورشید و دین بتان نخست | به گور و پی آدم و بوم رست | |||||
که بر خون برانم کت و افسرت | برم زی سرندیب بیتن سرت | |||||
همی لشکرانگیز از ایران کنی | به روبه همی جنگ شیران کنی | |||||
ببین بر سنان کرده سرشان کنون | تن افکنده در پای پیلان نگون | |||||
ز گرشاسب گفتار دارم دریغ | زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ | |||||
فرسته شد و هرچه دید و شنید | نمود و بگفت آنچه بر وی رسید | |||||
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ | سپه راند تا نزد بدخواه تنگ |