گرشاسپنامه/نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را
ظاهر
بر آشفت و فرمود تابر حریر | به اثرط یکی نامه سازد دبیر | |||||
چو چشم قلم کرد سرمه ز قار | ببد دیدنش روشن و دیده تار | |||||
شد آن خامه از خطّ گیتی فروز | دل شب نگارنده بر روی روز | |||||
بسان یکی خرد گریان پسر | خروشان و پویان و جویان پدر | |||||
به دشتی در از شوره گم کرده راه | ز گرما زبان کفته و رخ سیاه | |||||
سَرِ نامه نام جهانبان نوشت | خدایی که او ساخت هر خوب و زشت | |||||
سرایی چنین پرنگار آفرید | تن و روزی و روزگار آفرید | |||||
به یک بند هفت آسمان بسته کرد | بدین گوهران کار پیوسته کرد | |||||
زمین ایستاده به باد سپهر | همی گرد گردان شده ماه و مهر | |||||
دگر گفت کز گشت چرخیم شاد | که بر ما در شادکامی گشاد | |||||
به فرمان ما گشت تاج و نگین | همان شاهی هفت کشور زمین | |||||
چُنان کهتری دادمان نیکبخت | سپر کرده تن پیش هر کار سخت | |||||
کنون خاست در هند کاری تباه | که آنجا همی برد باید سپاه | |||||
بدین چاره گرشاسب باید همی | وگر زود ناید نشاید همی | |||||
به گاه فرستش بسیچی مساز | که هست آنچه باید چو آید فراز | |||||
ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج | وزو مردی و کین گزاری و رنج | |||||
چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش | نخوانده به وی کو گِرد راه پیش | |||||
چنان باز پاسخ رسان بی درنگ | که آواز بازآید از کوه سنگ | |||||
چو نامه به نام آور اثرط رسید | زمانی به اندیشه دَم درکشید | |||||
به گرشاسب گفت ای هژبر زیان | چه گویی بدین جنگ بندی میان | |||||
بترسم که جایی بپیچی ز بخت | که هم راه دورست و هم کار سخت | |||||
جهان پهلوان گفت کای پرهنر | به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر | |||||
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید | چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید | |||||
چنین یال و بازوی و این زور و برز | نشاید که آساید از تیغ و گرز | |||||
سپاهی که جانش گرامی بود | ازو ننگ خیزد، نه نامی بود | |||||
کس ار دیدمی من سزای شهی | ازین مارفش کردمی جا تهی | |||||
ولیکن چو کس می نیاید به دست | بترسم که باشد بتر زین که هست | |||||
سرانجام با پادشا به جهان | اگر چند بد باشد و بدنهان | |||||
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست | به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست | |||||
بود پادشا سایه کردگار | بی او پادشاهی نیاید به کار |