گرشاسپنامه/ملامت کردن پدر دختر خویش را
ظاهر
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ | به کاری در از من نخواهی بسیچ | |||||
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای | ز تن جامهٔ شرم برکنده ای | |||||
نگویی مرا کز چه این روزگار | گریزانی از من چو کاهل ز کار | |||||
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود | کنون از چه گشتست آن سرمه دود | |||||
گمانی که رازت ندانم همی | ز چهرت چو نامه بخوانم همی | |||||
زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست | همی رنگ چهرت بگوید درست | |||||
رخت پیش بُد چون یکی گلستان | در آن گلستان هر گلی دلستان | |||||
کنون سوسنت دردمندی گرفت | گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت | |||||
بهاری بُدی چون نگار بهشت | نمانی کنون جز به پژمرده کِشت | |||||
ز خورشید رویت بُد آن گه فزون | فروغ چراغی نداری کنون | |||||
نه آنی که بودی اگرچه تویی | که آن گه یکی بودی اکنون دویی | |||||
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت | ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت | |||||
پس پرده گشتی چنین پرفسوس | نه آگه من از کار و ، تو نوعروس | |||||
نگویی تو را جفت در خانه کیست | پس پرده این مرد بیگانه کیست | |||||
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه | نداند ورا داشت مادر نگاه | |||||
چنین گفت دانا که دختر مباد | چو باشد، به جز خاکش افسر مباد | |||||
به نزد پدر دختر ار چند دوست | بتر دشمن و مهترین ننگش اوست | |||||
پریرخ بغلتید در پیش شاه | به خاک از سر سرو بر سود ماه | |||||
چنین گفت کای بخت پیشت رهی | تو دانی که ناید ز من بی رهی | |||||
اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم | نه آنم که بر دوده ننگ آورم | |||||
مرا داده بودی تو فرمان ز پیش | که آن را که خواهم کنم جفت خویش | |||||
کنون جفتم آن شاه نیک اخترست | که از هر شه اندر جهان بهترست | |||||
همه کار جم یاد کرد آنچه بود | چو بشنید ازو شاه شادی نمود | |||||
بدو گفت خوش مژده ای دادیم | ز شادی دری تازه بگشادیم | |||||
ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت | ز تست اینکه جم را به من داد بخت | |||||
کنون بر هیون بسته او را به گاه | فرستم به درگاه ضحاک شاه | |||||
که گفتست هر ک آرد او را به بند | به گنج و به کشور کنمش ارجمند | |||||
ز جان دختر امید دل بر گرفت | به پیش پدر زاری اندرگرفت | |||||
دو مشکین کمان از شکن کرد پر | ببارید صد نوک پیکان ز دُر | |||||
مشو، گفت در خون شاهی چنین | که بدنام گردی برآیی ز دین | |||||
هم از خونش تا جاودان کین بود | هم از هرکسی بر تو نفرین بود | |||||
گرت سوی نخچیر کردن هواست | هم از خانه نخچیر نکنی رواست | |||||
بترس از خداوند جان و روان | که هست او توانا و ما ناتوان | |||||
گر ایدر نگیردت فرجام کار | بگیرد به پاداش روز شمار | |||||
بدی گرچه کردن توان با کسی | چو نیکی کنی بهتر آید بسی | |||||
اگرچند بدخواه کشتن نکوست | از آن کشتن آن به که گرددت دوست | |||||
گر او را جدا کرد خواهی ز من | نخستین سر من جدا کن ز تن | |||||
بگفت این و شد با غریو و غرنگ | به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ | |||||
روان پدر سوخت بر وی به مهر | به چهرش بر از مهر برسود چهر | |||||
مبر، گفت غم کان کنم کت هواست | به هر روی فرمان و رایت رواست | |||||
ز بهر جم از جان و شاهی و گنج | برای تو بدهم ندارم به رنج | |||||
تو رو زو ره پوزش من بجوی | که فردا من آیم به گه نزد اوی | |||||
بشد دلبر و شاه را مژده داد | شد ایمن جم و بود تا بامداد | |||||
سپهر آتش روز چون برفروخت | درو خویشتن شب چو هندو بسوخت | |||||
بیامد بَر جم شه سرفراز | ز دور آفرین کرد و بردش نماز | |||||
لبت گفت جاوید پرخنده باد | درین خانه بودنت فرخنده باد | |||||
چو خورشید بی کاست بادی و راست | بداندیش چون ماه بگرفته کاست | |||||
بر آمد جم از جای و بنواختش | به اندازه بستود و بنشاختش | |||||
به بهبود برگفت بر من گمان | گرت نابیوس آمدم میهمان | |||||
بود نام نیک و سرافراشتن | ز ناخوانده مهمان نکو داشتن | |||||
همی تا توان راه نیکی سپر | که نیکی بود مر بدی را سپر | |||||
همی خوب کاریست نیکی به جای | که سودست بر وی به هر دو سرای | |||||
ازین پس دهد بوسه ماه افسرت | هم از گوهر من بود گوهرت | |||||
بود نامداری دلیر و سترگ | وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ | |||||
به پنجم پسر باز گرد اوژنی | بود اژدهاکش هژبر افکنی | |||||
که جوشنش پیل ار به هامون کشد | به گردن نتابد به گردون کشد | |||||
ولیکن بترسم که از بهر من | بتابدت روزی ز راه اهرمن | |||||
به طمع بزرگیم بدهی به باد | بدان اژدها پیکر دیوزاد | |||||
به جم گفت شه کای جهان شهریار | به من بنده بر بد گمانی مدار | |||||
به یزدان که گردون به پرگار زد | کره هفت پیمود و بر چار زد | |||||
به باد این زمین باز گسترد پست | به آبش گشاد و به آتش ببست | |||||
که جز کام تو تا زیم زین سپس | نجویم، نه رازت بگویم به کس | |||||
به از خوب کاری به گیتی چه چیز | کی اندر رسم من بدین روز نیز | |||||
گرم دسترس در سزای تو نیست | بسندم که ایدر ترا هست زیست | |||||
که با دختر خویش تا زنده ام | پرستار تُست او و، من بنده ام | |||||
گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش | بَرِ من همانی وزان نیز بیش | |||||
گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس | گرامی بود نزد گوهرشناس | |||||
درنگ آور ایدر،همی زی به ناز | بود کاید آن بخت برگشته باز | |||||
نماند جهان بر یکی سان شکیب | فرازیست پیش از پس هر نشیب | |||||
پسِ تیرگی روشنی گیرد آب | برآید پسِ تیره شب آفتاب | |||||
بهر بدت خُرسند باید بُدن | که از بد بتر نیز شاید بُدن | |||||
غمی نیست کان دل هراسان کند | که آن را نه خُرسندی آسان کند | |||||
نبست ایچ دَر داور بی نیاز | کز آن به دری پیش نگشاد باز | |||||
بگفت این و با مهر برخاست تفت | به رخ خاک پیشش برُفت و برفت | |||||
می و عنبر و عود و کافور خشک | هم از دیبه و فرش و دینار و مشک | |||||
فرستاد ازین هرچه بُد در خورش | یکی بار هر هفته رفتی برش | |||||
همی بود با دلبر و جام جم | که روزی نگشت از دلش کام کم | |||||
نهان مانده در کاخ آن سرو بُن | چو اندر دل رازداران سخن |