گرشاسپنامه/صفت جزیره دیگر
ظاهر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی | که عنبر بس افتد ز دریا بدوی | |||||
ز دریا کجا عنبر افتد دگر | بر آن یک جزیره بود بیشتر | |||||
بگردید مهراج هر سو بسی | همان پهلوان نیز با هر کسی | |||||
گیایش همه بود تریاک زهر | به کُه سنگش از کهربا داشت بهر | |||||
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ | بسی بود هر گونه از رنگ رنگ | |||||
هم از میوه هایی که خیزد خزان | کز ایرانیان کس نبد دیده آن | |||||
یکی بیشه دیدند گند آب و نی | که آن آب مستی نمودی چو می | |||||
ازو هر که خوردی فتادی خموش | زمانی بُدی و آمدی باز هوش | |||||
کبابه به هر جای بسیار بود | که هریک مه از نار بر بار بود | |||||
گیا بُد که چون سوی او مرد دست | کشیدی، شدی خفته بر خاک پست | |||||
جو زو مرد کف باز برداشتی | ز پستی دگر سر برافراشتی | |||||
نمودند دیگر گیاهی سپید | سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید | |||||
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ | شب از دوردرتافتی چون چراغ | |||||
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای | کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای | |||||
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم | ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم | |||||
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی | گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی | |||||
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد | شدی زار و گرینده بی سوک و درد | |||||
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد | کرا رأی بُد هرچه بایست برد | |||||
دگر جای دیدند چندین گروه | ز عنبر یکی توده مانند کوه | |||||
به یک بار چندانکه یک پیلوار | همانا به سنگ رطل بد هزار | |||||
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت | که هرگز کس این ندیدست جفت | |||||
گواهی دهم کاین شگفتی درست | هم از فرّ ایران شه و بخت تست | |||||
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی | به ده گام سوراخی از پیش جوی | |||||
همی هر گه از چشم آن چشمه آب | شدی در هوا همچو تیر از شتاب | |||||
ز بالا فرود آمدی همچو دود | بدان تنگ سوراخ رفتی فرود | |||||
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ | شدی بر زمین ژاله کردار سنگ | |||||
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه | جز اندر زمستان که بودی سیاه | |||||
نه کس دید کان آب راه ره کجاست | نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست | |||||
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج | کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج |