گرشاسپنامه/صفت جزیره اسکونه
ظاهر
وز آن جا به کوهی نهادند روی | جزیری که اسکونه بُد نام اوی | |||||
کُهی پر گل گونه گون دامنش | ز نیشکر انبوه پیرامنش | |||||
چنان نار و نارنگ پر بار بود | کز آن هر دو یکی شتروار بود | |||||
ترنج از بزرگی چنان یافتند | که هر یک به ده مرد برتافتند | |||||
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ | حصاری بر افرازش ازخاره سنگ | |||||
میان حصار آبگیری فراخ | زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ | |||||
در و بام هر خانه از عود و ساج | نگاریده پیوسته با ساج عاج | |||||
چنان بود هر سنگ دیوار اوی | که کشتی شدی غرقه از بار اوی | |||||
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته | به سنگین ستون ها بر افراخته | |||||
که کوشای صد مرد زورآزمای | نه برتافتی ز آن ستونی ز جای | |||||
به گرشاسب مهراج گفت این حصار | زنی کرد و مردی به کم روزگار | |||||
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند | چنین سنگ ها زین کُه آورده اند | |||||
به هندوستان نام این هر دو تن | بُد از ماربی مرد و مارینه زن | |||||
نبد یارگرشان درین کار کس | زن و شوی بودند هم یار و بس | |||||
سپهدار شد خیره دل کآن شنید | همیگفت کس زور ازینسان ندید | |||||
همانا که هر گنبدی را به کار | ببرداشتن مرد باید هزار | |||||
کجا این چنین زور و این کار کرد | چه داریم ما خویشتن را به مرد | |||||
بر آن کُه ز جندال وز برهمن | فراوان به هر گوشه دید انجمن | |||||
یکی را بپرسید و گفت این حصار | شما را ز بهر چه آید به کار | |||||
بر همن چنین گفت کاین جایگاه | نیایشگه ماست در سال و ماه | |||||
به یزدان بدینجای داریم روی | به گاه پرستش نتابیم روی | |||||
چو دارد کسی با کسی داوری | نیابد به داد از کسی یاوری | |||||
بدین خانه آیند هر دو به هم | نشینند و گویند هر بیش و کم | |||||
همان گه ستمگر به زاری شود | تبش گیرد و دیده تاری شود | |||||
نبیند دگر روشنی دیده را | مگر داد بدهد ستمدیده را | |||||
و دیگر چو بیمار افتد کسی | در آن دردمندی بماند بسی | |||||
بریمش درین خانه هنگام خواب | بشویند چهرش به مشک و گلاب | |||||
گرش بخش روزیست چون بُد نخست | بماند ، به سه روز گردد درست | |||||
وگر راه روزیش بست آسمان | ببرّد روانش هم اندر زمان | |||||
در آن خانه شد پهلوان از شگفت | بسی پیش یزدان نیایش گرفت | |||||
دو صد شمع در گرد او بر فروخت | به خروارها مشک و عنبر بسوخت | |||||
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت | در آمد یکی گرد بیشه بگشت | |||||
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت | که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت | |||||
به بالای اسپی به برگستوان | فروهشته پر بانگ داران نوان | |||||
ز سوراخ چون نای منقار اوی | فتاده در آن بانگ بسیار اوی | |||||
برآنسان که باد آمدش پیش باز | همی زد نواها به هر گونه ساز | |||||
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود | که از وی دمش را برون راه بود | |||||
به هم صد هزارش خروش از دهن | همی خاست هر یک به دیگر شکن | |||||
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای | به یک ره شدستند دستان سرای | |||||
فراوان کس از خوشّی آن خروش | فتادند و زیشان رمان گشت هوش | |||||
یکی زو همه نعره و خنده داشت | یکی گریه زاندازه اندر گذاشت | |||||
به نظّاره گردش سپه همگروه | وی آوا در افکنده زآنسان به کوه | |||||
چو بد یک زمان از نشیب و فراز | بسی هیزم آورد هر سو فراز | |||||
یکی پشته سازید سهمن بلند | پس از باد پرآتش اندر فکند | |||||
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت | شد اندر میان خویشتن را بسوخت | |||||
سپه خیره ماندند در کار اوی | هم از سوزش و ناله زار اوی | |||||
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت | ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت | |||||
مرین را نه کس جفت بیند نه یار | ولیکن چو سالش برآید هزار | |||||
ز گیتی شود سیر وز جان و تن | بیاید بسوزد تن خویشتن | |||||
ز خاکش از آن پس به روز دراز | یکی مرغ خیزد چو او نیز باز | |||||
به روم اندر ایدون شنیدم کنون | که بر بانگ او ساختند ارغنون |