گرشاسپنامه/صفت جریزه دیو مردمان
ظاهر
رسیدند نزدیک کوهی بلند | که بود از بلندش بر مَه گزند | |||||
بسی کان گوهر بدان کوهسار | همان دیو مردم فزون از شمار | |||||
گروهی سیه چهر و بالا دراز | به دندان پیشین چو آن ِ گراز | |||||
نه بر کوهشان مرغ را راه بود | نه نیز از زبانشان کس آگاه بود | |||||
به دریا زدندی چو ماهی شناه | به کشتی رسیدندی از دور راه | |||||
همه روز از الماس تیغی به کف | بدندی به هر جای جویان صدف | |||||
چو کشتی پدید آمدی هر کسی | شدندی به کف درّ و گوهر بسی | |||||
خریدندی آهن به درّ و گهر | نجستندی از بُن جز آهن دگر | |||||
ندانست کس بازشان راه است | کشان رأی چندان به آهن چراست | |||||
چو کشتی مهراج و ایران گروه | بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه | |||||
گهرهای کانی از اندازه بیش | ببردند با هدیه هر یک به پیش | |||||
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز | ز هر کس خریدند و ، گشتند باز | |||||
دو لشکر از ایشان توانگر شدند | همه پاک با درّ و گوهر شدند |