گرشاسپنامه/شگفتی دیگر جزیره که کرگدن داشت
ظاهر
از آن کوه ملاح بگذشت خواست | سپهدار گفت این شتابت چراست | |||||
بمان تا برین گنگ باز از شگفت | چه بینیم کان یاد باید گرفت | |||||
بدو گفت ملاّح مفزای کار | که ایدر بود کرگدن بی شمار | |||||
به بالای گاوی پر از خشم و شور | یکی جانور مه ز پیلان به زور | |||||
سرو دارد از باز مردی فزون | سرش چون سنان تن چوز آهن ستون | |||||
به زخم سرو کُه درآرد ز پای | زند پیل را بر رباید ز جای | |||||
دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ | میان بست بر جنگ و پیکار کرگ | |||||
بدو گفت کام من این بُد ز بخت | که پیش آیدم روزی این رزم سخت | |||||
کنون بور آهو تک کرگ دَن | کمان و کمین من و کرگدن | |||||
نبد باکم از ببر و از اژدها | بدینسان ددی را چه باشد بها | |||||
ز کشتی برون رفت بر زه کمان | یکی کرگدن دید کآمد دمان | |||||
چو نیزه سرو راست کرده بدوی | همان گه خدنگی یل نامجوی | |||||
بپیوست و ز آنسان در آهیخت زوش | که پیکان به ناخن بدو زه به گوش | |||||
زبان و گلوگاه و یک نیمه تن | فرو دوخت با گردن کرگدن | |||||
همه گنگ تا شب بدینسان بگشت | بیفکند از آن کرگدن سی و هشت | |||||
به خنجر سروشان بیفکند و برد | بَر شاه مهراج و او را سپرد | |||||
سپه پاک و مهراج گشتند شاد | بر او هر کسی آفرین کرد یاد |