گرشاسپنامه/شگفتی دیگر جزیره
ظاهر
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند | وز آن جا سپه باز برگاشتند | |||||
رسیدند نزد جزیری فراز | همه خار و خاره نشیب و فراز | |||||
ز هر سو درو مار چون خیل مور | زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور | |||||
در آن شوره خرّم یکی گلستان | گلش هر یک از نیکوی دلستان | |||||
تو گفتی که رضوان ز باغ بهشت | ز هر گل کجا یافت آن جا بکشت | |||||
در آن گلستان چشمه ای روشن آب | خوش آبی به بویندگی چون گلاب | |||||
به گرد سپهدار مهراج گفت | که این چشمه دارد شگفتی نهفت | |||||
بفرمود تا چادری پیش اوی | ببردند پُر ز آن گل مشکبوی | |||||
کشیدند از افراز آن چشمه باز | همان گه زد آن چشمه جوش از فراز | |||||
ز جوشش سبک آتشی بر فروخت | بسوزید گل پاک و ، چادر نسوخت | |||||
سپهدار از آن کار پرسید چند | که هست ایزدی یا طلسمست و بند | |||||
بدو گفت مهراج کاندر جهان | نداند درستی کسی این نهان | |||||
کز آب آتش از چه فروزد همی | رهد چادر و گل بسوزد همی | |||||
بدان چشمه ژرف هم در شتاب | شدند آشنا بر کسان زیر آب | |||||
بگشتند و جستند هر سو پدید | کس از روی نیرنگ چیزی ندید |