گرشاسپنامه/شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین
ظاهر
همه کوهش از رنگ گل ناپدید | همه راغ پُر سوسن و شنبلید | |||||
زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت | هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت | |||||
تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین | سپه کرد و آمد برون از کمین | |||||
کمان آزفنداق شد ژاله تیر | گل غنچه ترگ و زره آبگیر | |||||
شکوفه چو بر رشته کرده گهر | درختان چو طاووس بگشاده پر | |||||
هزاران رده دید گل هر کسی | ازین تازه گلهای ما مِه بسی | |||||
ستاک سمن بود زانسان ببر | که یک مرد بستم گرفتی به بر | |||||
گل رسته بُد شسته باران ز گرد | چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد | |||||
بنفشه به بالای یکیّ درفش | ببر برگ هر یک چو جامی بنفش | |||||
همه لاله بُد رسته بیراه و راه | دو چندان که باشد عقیقین کلاه | |||||
ز بوی گل و سنبل و ارغوان | همی گشت فرتوت از سر جوان | |||||
به گیتی نشانی نداد آدمی | جزیری بدان خوشیّ و خرّمی | |||||
چنین داستان بود از آن بوم و رُست | که یک سال هرک ایدر آرام جست | |||||
هزاران اگر نوبهاران و تیر | برآید ، نه بیمار گردد نه پیر | |||||
خروشان بسی مرغ بُد در هوا | همه خوب رنگ و همه خوش نوا | |||||
خدنگ از کمان پهلوان کرد راست | از آن مرغ چندی بیفکند خواست | |||||
بدو گفت ملاّح کای ارجمند | مرین و مرغکان را نشاید فکند | |||||
که در ژرف دریا هر آنجایگاه | که ناگه شود کشتیی گم ز راه | |||||
به سوی ره این مرغ با خشم و جوش | همی دارد از پیش کشتی خروش | |||||
که تا بر پی بانگ و پرواز اوی | برانند کشتی برآواز اوی | |||||
کجا مار بینند و نیز از نهنگ | بدرّندش از هم به منقار و چنگ | |||||
گرفتند از آن زنده چندی شکار | مگر از پی کشتی آید به کار |