گرشاسپنامه/شگفتی جزیره قالون و جنگ گرشاسب با سگسار
ظاهر
جزیری که مرزش نبد نیم پی | جز از سنگ و خار و گزستان و نی | |||||
ز یک پهلوش بیشه آب کند | کلاتی درو بُرز کوهی بلند | |||||
بپرسید ملاّح را نامجوی | که ایدر چه چیز از شگفتی ، بگوی | |||||
چنین گفت دانا کز آن روی کوه | بسی لشکرند از یلان همگروه | |||||
سپاهی که سگسار خوانندشان | دلیران پیکار دانند شان | |||||
چو غولانشان چهره ، چون سگ دهن | بسان بزان موی پوشیده تن | |||||
به دندان گراز و به دو گوش پیل | به رخ زرد و اندام همرنگ نیل | |||||
گیاشان بود فرش و گستردنی | ز ماهی و از میوه شان خوردنی | |||||
ازین کوه سنباده و زر برند | هم ارزیز و پولاد و گوهر برند | |||||
هر آن کآید ایدر خریدارشان | ز مرجان بود وز شبه بارشان | |||||
شبه هر چه مردست افسر کنند | ز مرجان زنان تاج و زیور کنند | |||||
بود اسپشان در یکی مرغزار | ز هر رنگ افزونتر از ده هزار | |||||
هر اسپی ز باد بزان تیزتر | ز موج دمان حمله انگیز تر | |||||
چو روزی بود روز رزم و ستیز | همه زی فسیله شتابند تیز | |||||
جدا هر یک اسپی چو ارغنده شیر | به خمّ کمند اندر آرند زیر | |||||
سوار آورند اندر آورد و کین | نه بر تن سلیح و نه بر اسپ زین | |||||
کمندی و تیغی به کف تافته | بُش بارگی چون عنان بافته | |||||
سری حلقه در گرد بازو کمند | سری گرد اسپ و میان کرده بند | |||||
گرفته ستونی ز ده رش فزون | دو شاخ آهنین در سر هر ستون | |||||
بَرِ کوه در زخم هامون کنند | دل و چشم خور چشمه خون کنند | |||||
به نیرو کنند از بُن آسان درخت | بدرّند از آوا دل سنگ سخت | |||||
به دریا شتابان نهنگ آورند | به شمشیر با شیر جنگ آورند | |||||
بسان گرازان بر اندام مرد | به دندان بدرّند درع نبرد | |||||
ربایند مرد از بر زین چو دود | خورندش هم اندر زمان زنده زود | |||||
بسی رزم کردی به پیروز بخت | نیامدت پیش این چنین رزم سخت | |||||
بشد زآن دژم گرد لشکر پناه | هم آن جا به شب خیمه زد با سپاه | |||||
چو خور بُرد در قبه آبنوس | پس پرده زرد مه را عروس | |||||
شب از رشک زد قیرگون جامه چاک | ز بر عقد پیرایه بگسست پاک | |||||
پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه | از آن پیل گوشان گروها گروه | |||||
ز کار سپه آگهی یافتند | به پیکار چون شیر بشتافتند | |||||
بر اسپان بی زین به تیغ و کمند | خروشان چو تندر در ابر بلند | |||||
به دست از درختان الماس شاخ | گرفتند ناورد دشت فراخ | |||||
بر آمد یکی نابیوسان نبرد | که دریا همه خون شد دشت گرد | |||||
هر ایرانیی تاختند از کمین | فکندند از ایشان یکی بر زمین | |||||
شد از تف تیغ آب دریا بخار | رخ خور بخارید نیزه به خار | |||||
ز خون آب در جوی چون باده گشت | به کُه کهربا لعل و بیجاده گشت | |||||
چنان کوبش گرز و کوبال بود | که دام و دد از بانگ بی هال بود | |||||
شده عمرها کوته و کین دراز | دَمِ اژدهای فلک مانده باز | |||||
خدنگ از دل جنگیان کینه توز | تبر مغز کاف و ، سنان سینه دوز | |||||
هوا چون شب و گرد چون دیو زشت | درو چو شهاب روان تیر و خشت | |||||
زمانه بر الماس مرجان نشان | به مرجان در از بردن جان نشان | |||||
ز جان سیر گردان و وز جنگ نه | روان راهش و چهره را رنگ نه | |||||
ز چرح اختر از بیم بگریخته | شب از روز دست اندر آویخته | |||||
پری بی هُش از بانگ و دیوانه دیو | زمین پر ز آوای و کُه با غریو | |||||
به زنهار دهر و به افغان سپهر | به اندرز ماه و به فریاد مهر | |||||
سپهدار بر کرد شولک ز جای | کشیده به کین تیغ کشور گشای | |||||
ز هر سو که ناورد و پیکار کرد | که و دشت گفتی به پرگار کرد | |||||
از آن پیل گوشان برآورد جوش | به هر گوشه زایشان سرافکند و گوش | |||||
فرو کوفت بر میسره میمنه | صف قلب ببرید و زد بر بنه | |||||
به نیزه همی دیده مه بدوخت | تف خنجرش پشت ماهی بسوخت | |||||
از ایرانیان کس نبد دیده چیر | چُنان دیو چهران گرد دلیر | |||||
نه از خشت و نز تیر غم داشتند | نه از گرز وز تیغ سرگاشتند | |||||
چنان داشتند اسپ تازنده تیز | که گر حمله بردی به زخم از گریز | |||||
زدندی و از دست هر گرد گیر | نه خشت اندر ایشان رسیدی نه تیر | |||||
کرا بر ربودندی از پشت زین | به زخم کمند از کمان وز کمین | |||||
یکی سرش کندی یکی دست و پای | بخوردندی از پیش صف هم به جای | |||||
برینگونه کردند رزمی درشت | از ایرانیان چند خوردند و کشت | |||||
سبک داد فرمان سپهبد که جنگ | مجویید کس جز به تیر خدنگ | |||||
دلیران به تیر و کمان تاختند | همه نیزه و تیغ بنداختند | |||||
جهان گشت پر ابر الماس ریز | شد از خاک و خون باد شنگرف بیز | |||||
هوا تیره چون پود بر تار شد | بر آن دیو چهران جهان تار شد | |||||
ز غم نعره شان بانگ و فریاد گشت | ز پیکان جگر کان پولاد گشت | |||||
کس از خیل ایشان نبد مرد تیر | بماندند در زخم او خیره خیر | |||||
همی هر کسی تیر از آنکس که خست | کشیدی چو ژوپین فکندی ز دست | |||||
از آن روز یک نیمه بگذشته بود | کزیشان دو بهره فزون کشته بود | |||||
بُد از مغزشان وز دل و استخوان | ددان را بر آن دشت هر جای خوان | |||||
بر آن خوان کباب از جگرها به جوش | سرانشان برو کاسه و سفره گوش | |||||
تو گفتی که ترگیست هر سو نگون | فراز سپرهای شنگرف گون | |||||
گروهی به بیشه درون تاختند | دگر تن به دریا در انداختند | |||||
سپه خار و خارا بهم بر زدند | همه بیشه را آتش اندر زدند | |||||
سراسر همه بیشه چون برفروخت | هر آن کس که بُد زنده زیشان بسوخت | |||||
بگشتند از آن پس کُه و مرغزار | حصاری بدیدند بر کوهسار |