گرشاسپنامه/شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت
ظاهر
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش | جزیری دگر خرّم آمد به پیش | |||||
ز هر گوشه صد میل بیشه به هم | چه رمح و چه صندل چه عود و بقم | |||||
همه مردمش پاک برنا و پیر | به دیده چو خون و به چهره چو قیر | |||||
سَرِ بینی هر یک انداخته | بسفته درو حلقها ساخته | |||||
دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان | ز ملاّح پرسید هم در زمان | |||||
که این بدبدیشان چه بدخواه کرد | کِشان سفت بینی و کوتاه کرد | |||||
اگر تافتند این بزرگان ز راه | ز خردانش باری چه آمد گناه | |||||
بخندید ملاح و گفت از نخست | چنین آمد آیین ایشان دُرست | |||||
به فرزند ازین گونه مادر کند | کش آرایش زرّ و زیور کند | |||||
همان هفته بُرّد که جان آیدش | بسنبد به گوهر بیارایدش | |||||
ازین گر ترا جای بخشا یشست | به نزدیک ایشان از آرایشست | |||||
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست | که زی هر کس آیین شهرش نکوست | |||||
بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه | شگفتی بسی بُد به هر جایگاه | |||||
چه از کان ارزیز وز سیم و زر | چه ز الماس وز گونه گونه گهر | |||||
پراکنده سیماب در هر مغاک | چه در بوته بگداخته سیم پاک | |||||
بد از کهربا زرد گوهر در آب | درخشنده چون در سپهر آفتاب | |||||
هم از گوز هندی فراوان درخت | جهان کرده پر بانگشان باد سخت | |||||
که بر شاخشان مرد اگر صدهزار | شدندی ، نبودی یکی آشکار | |||||
از آن بوم و بر هر چشان رأی بود | ببردند و رفتند از آن جای زود |