گرشاسپنامه/شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
ظاهر
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه | رسیدند زی خوش یکی جایگاه | |||||
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش | پر از خیزران بود و پر گاومیش | |||||
از آن گاومیشان همه دشت و غار | فکندند ایرانیان بی شمار | |||||
بجز هندوان هر که خورد از سپاه | که خوردنش هندو شمارد گناه | |||||
گِرَد ماده را مادر و نر پدر | از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر | |||||
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب | یکی دشت دیدند سر در نشیب | |||||
همه خاک او نرم چون توتیا | برو مردمی رُسته همچون گیا | |||||
سر و روی و موی و تن و پا و دست | چو اندام ما هم بر اینسان که هست | |||||
همه چیزشان بد نبدشان توان | چه باشد تن مردم بی روان | |||||
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ | شناسنده خوانده ورا استرنگ | |||||
از آن هر که کندی فتادی ز پای | چو ایشان شدی بی روان هم به جای | |||||
به گاوان از آن چند کندند و برد | مرآن گاوکان کند بر جای مرد | |||||
از آن پس ز نیشکر و خیزران | ببردند و شد بار کشتی گران | |||||
براندند دلشاد سه روز باز | چهارم رسیدند جایی فراز | |||||
کهی پُر دهار و شکسته دره | دهارش همه کان زر یکسره | |||||
بسی پشه هر سو به پرواز بود | که هر پشه ای مهتر از باز بود | |||||
بسان سنان نیشتر داشتند | همی بر کژ آکند بگذاشتند | |||||
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر | بکشتند سی مرد را بیشتر | |||||
همان مورچه بُد مِه از گوسپند | که در مرد جستی چو شیر نژند | |||||
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر | فکندند از آن چند هر گرد گیر | |||||
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند | نشیمنش را کان ِ زر یافتند | |||||
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ | چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ | |||||
پراکنده در غار و که هر کسی | به کشتی کشیدند از آن زر بسی | |||||
ز بهر شگفتی همیدون به بند | ببردند از آن مور و زآن پشه چند |