گرشاسپنامه/سپری شدن روزگار گرشاسب
ظاهر
از آن پس جهان پهلوان گاه چند | همی زیست خرم دل و بی گزند | |||||
چو بر هفتصدش شد سی و سه سال | ز تن مرغ عمرش بیفکند بال | |||||
جهان کند بیخ درنگش ز جای | سر زندگانیش را زد به پای | |||||
به نخچیر بُد روزی آمد ز دشت | هم از پی بیفتاد و بیمار گشت | |||||
بدانست کش بست بند سپهر | جهان خواهد از جانش بگسست مهر | |||||
بفرمود تا بیند اختر شمار | که بهره چه ماندستش از روزگار | |||||
ستاره شمر دید و آن گه به درد | چنین گفت گریان و رخساره زرد | |||||
که ده روز اگر بگذرد بی زیان | زید شاد با کام دل سالیان | |||||
سپهبد بدانست راز سپهر | که از وی جهان پاک ببرید مهر | |||||
هر آنکس که بودش ز پیوند و خویش | همه خواند و بنشاند بر گرد خویش | |||||
چنین گفت کای نامداران من | همه نیکدل غمگساران من | |||||
مرا زایزد آمد به رفتن پیام | بر اسپ شدن کردم اکنون لگام | |||||
چه بر اژدها و چه بر دیو و شیر | به مردی بُدم گاه پیکار چیر | |||||
کنون با کسی خواستم کارزار | که پیشش نتابد چو من صدهزار | |||||
چرا خوار شد مرگ و ما چون چرا | به جان خوردنش نیست چون و چرا | |||||
دمان اژدهاییست ریزنده خون | سر و دست سیصد هزارش فزون | |||||
به هر سرش بر صد دهانست پیش | به هر دست بر چنگ سیصد چو بیش | |||||
به هر جانور چنگ تیزش دراز | به هر سرش چون دیده بان دیده باز | |||||
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر | نه از کین شود مانده نز خورد سیر | |||||
نه بر شاه و بر بنده آرایشش | نه بر خوب و بیچاره بخشایشش | |||||
ز هر دوده کانگیخت او دود زود | دگر ناید از کاخ آن دوده دود | |||||
یکی تند تیر افکنست از کمان | که تیرش نیفتد خطا بی گمان | |||||
چو در باختر راند تیر از کمین | زند بر نشانه به خاور زمین | |||||
کنون چون نهادم سوی راه گوش | کِه ومِه نیوشید پندم به هوش | |||||
پس از من همه راه داد آورید | به نیکیم گه گاه یاد آورید | |||||
ز دل جز به یزدان منازید کس | همه نیک و بد زو شناسید و بس | |||||
ز یزدان و فرمان شاه و خرد | مگردید کز بن نه اندر خورد | |||||
مجویید همسایگی با بدان | مدارید افسوس بر بخردان | |||||
به درد کسان دل مدارید شاد | که گردون همیشه نگردد به داد | |||||
بسازید با خوی هرکس به مهر | ز نیکان به تندی متابید چهر | |||||
ممانید بر کهتران کار خوار | نکوهیدگان را مگیرید یار | |||||
به مست و به دیوانه مدهید پند | مخندید بر پیر و بر دردمند | |||||
مبرّید پیوند خویشان ز بن | مگویید درویش را بد سُخن | |||||
همه دوستان را به مهر اندرون | گه خشم و سختی کنید آزمون | |||||
سزاوار درخور گزینید جفت | به چیز کسان کش مباشید و زفت | |||||
کس از گنده پیران و بیگانه نیز | ممانید در خانه و دزد چیز | |||||
به نرمی چو کاری توان برد پیش | درشتی مجویید از اندازه بیش | |||||
مبندید دل در سرای سپنج | کش انجام مرگست و آغاز رنج | |||||
دو روی و فریبنده و زشت خوست | به کردار دشمن به دیدار دوست | |||||
یکی شادی آن گه رساند به مرد | که پیش آورد ده غم و رنج و درد | |||||
چنان کز نیاکان مرا هست یاد | شما را ز من یکسر این پند باد | |||||
شدم من، به اندرز من بگروید | ز من پاک بدرود و خشنو بوید | |||||
چو روز پدر یکسر آید به سر | به جایش نشاید کسی جز پسر | |||||
نریمان مرا از پسر برتریست | چو من رفتم او مر شمارا سرست | |||||
شمارید پیمانش پیمان من | که فرمان او هست فرمان من | |||||
بخواهید چیزی که دارید رای | از آن پیش کِم رفتن آید ز جای | |||||
شد آن انجمن زار و گریان بروی | برآمد غریویدن های و هوی | |||||
همه زار گفتند هرگز مباد | که ما بی تو باشیم یک روز شاد | |||||
چو ما خشندیم از تو فرزانه رای | تو جاوید خشنود باش از خدای |