گرشاسپنامه/سپری شدن روزگار اثرط
ظاهر
همان روزگار اثرط سرفراز | به بیماری افتاد و درد و گداز | |||||
چو سالش دوصد گشت و هشتادوپنج | سرآمد براو ناز گیتی و رنج | |||||
دَم زندگانیش کوتاه شد | به جایش جهان پهلوان شاه شد | |||||
چنینست، مر مرگ را چاره نیست | بَر جنگ او لشکر و باره نیست | |||||
گرامیست تن تا بود جان پاک | چو جان شد،کشان افکنندش به خاک | |||||
به جای بلند ار ز مه برتریم | چو مرگ آید از زیر خاک اندریم | |||||
جهان کشته زاریست با درنگ و بوی | دراو عمر ما آب و ما کشت اوی | |||||
چنان چون درو راست همواره کشت | همه مرگ راییم ما خوب و زشت | |||||
بجاییم و همواره تازان به راه | براین دو نوند سپید و سیاه | |||||
چنان کاروانی کزاین شهر بر | بودشان گذر سوی شهر دگر | |||||
یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز | به نوبت رسیده به منزل فراز | |||||
خنک مرد دانندهٔ رأیمند | به دل بی گناه و به تن بی گزند | |||||
از آن پس جهان پهلوان چون ز بخت | به جای پدر یافت شاهی و تخت | |||||
براین بر دگر چند بگذشت سال | شب و روز گردونش نیکی سگال | |||||
برادر یکی داشت جوینده کام | گوی شیردل بود گورنگ نام | |||||
همان سال کاثرط برفت از جهان | شد او نیز در خاک تاری نهان | |||||
ازاو کودکی ماند مانند ماه | چو مه لیک نادیده گیتی دو ماه | |||||
نریمان پدر کرده بد نام اوی | ز گیتی همان بد دلارام اوی | |||||
به کام دلش پهلوان سترگ | همی پرورانید تا شد بزرگ | |||||
نبد دیده روی پدر یک زمان | عمش را پدر بودی از دل گمان | |||||
کشیدن کمان و کمین ساختن | زدن خنجر و اسب کین تاختن | |||||
ره بزم و چوگان و گوی و شکار | بیاموختش پهلوان سوار | |||||
یلی شد که چون نیزه برداشتی | سنان بر دل کوه بگذاشتی | |||||
به خنجر ببستی ره رود نیل | به کشتی شکستی سر زنده پیل |